سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام...من برگشتم...

قرار بود توی این پست از سفر بگم و خاطراتش و اینکه چقدر بهمون خوش گذشت...
قرار بود عکسایی که از روز برفی حرم گرفتمُ بذارم تا ببینین...
قرار بود از تک تک روزهایی که گذشت تعریف کنمُ خاطرات خوبمُ ثبت کنم...
قرار بود از بلوتوث بازی توی فرودگاه بگمُ اینکه چقدر سرش خندیدیم...
قرار بود از سوتی هایی که دادیم بگم...
قرار بود از این بگم که به یاد تک تکتون بودم..مخصوصآ تو!
قرار بود از دلتنگیم برای تو بگم...

اما...
وقتی ساعت 9 شب از خونه دایی جون تماس گرفتند..
وقتی گفتن دایی جون حالشون خوب نیست..
وقتی گفتن تشریف بیارین اینجا..انبوهی از علامت سوال توی ذهنم نقش بست که یعنی چی شده.. 
وقتی رسیدیمُ دیدیم دختر داییم از حال رفته ، پسر داییم نشسته مثل ابر بهاری گریه می کنه..
وقتی از زندایی شنیدیم که می گفتن آخه چیزیش نبود که...
اونوقت گریه من و مامان...
دایی جون ظهر رفته بودن مغازه..حالشون خوب خوب بوده..می خواستن یه خودکار بدن به یه نفر که یکدفعه میوفتن!..ایست قلبی............و تمام!
به همین راحتی!
فکر نمی کنم به این زودیا باورمون بشه...همه شوکه بودن...
امروز تشییع و فردا مراسم...
...باید بگم خدا رحمتشون کنه ولی هنوز زبونم نمی چرخه...
برای شادی روحشون:
                                              «
الفاتحه مع الصلوات »

 


نوشته شده در یکشنبه 86/9/11ساعت 3:46 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak