سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...خوب...

رسیدیم به قشم و یه کم خوابیدیم...نهار روز اول چلو قورمه سبزی بود!!!!حسابی خورد تو ذوقمون که آخه روز اولی این چه نهاریه؟؟!!...بعدهاش که علت رو جویا شدیم گفتن که ساعت اومدنمون رو اشتباه کرده بودن و برای نهار این تعداد آمادگی نداشتند!  :sootحالا از حق هم نگذریم قورمه سبزی خوشمزه ای بود...;)
برنامه عصر رفتن به بازار ستاره بود...یکی از بزرگترین مراکز خرید قشماما چون مامان اینا نمی رفتند من هم نرفتم (البته خودمم زیاد حوصله نداشتم...)...یک لیوان چایی ریختم و رفتم نشستم دم دریا...
خیره شدم به موجهایی که میومدن و می رفتند...و به وسعت آبی که با آسمون پیوند خورده بود...وقتی دریا رو دیدم ناخودآگاه هرچی شعر بلد بودم که دریا توش داشت توی ذهنم مرور شد...:

* دریا دریا دویده ام بی سامان در پی تو...
* راه نداره به دل من هر کسی/نشو تسلیم غم دلواپسی/توی جاده های عبرت پا بذار/بیا با من تا به دریا برسی...
* پند بی حاصل مگو/حرف آب و گل مگو/جز حدیث دل مگو/موجم از ساحل مگو...
* چو عاشق می شدم گفتم ربودم گوهر مقصود/ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد...
* و...

قدم زدن روی شن ها کیف داشت..نزدیک موجها قدم زدم و بعدش نگاهی به پشت سرم کردم جای پاهایی که تنها و بی هدف طی شده بود و هرکدومشون بعد از چند دقیقه ناپدید می شدن و میرفتن به آغوش دریا...به خیلی چیزا و خیلی کسا فکر کردم ولی بعدش فکر رو رها کردم و سعی کردم از آبیه دریا و سرخی آسمون هنگام غروب لذت ببرم...وقتی خورشید تصمیم به رفتن گرفت و کم کم رفت پشت کوه منم برگشتم طرف سوئیت...اما دیدم مامانم دارن میان منم دوباره باهاشون برگشتم کنار دریا...ستاره زهره پیداش شد...اینجایی که بودیم افقش خیلی قشنگ بود و همه چیز رو می شد دنبال کرد...کمی بعد هم ماه بالا اومد اینقده قشنگ بود که نگو..شاید حتی از طلوع و غروب خورشید هم قشنگ تر بود...
(به من چه خوب!این تیکه اش پروانه ای شد!!!)
بقیه که برگشتن رفتیم برای شام..شام اون شب خوراک مرغ بود..همچین یه کم کار ظهرشون رو جبران کرده بودن!!!:))
توی اتاق سه تا تخت بود که از کنار دیوار گذاشته بودن و اومده بودن جلو و تخت وسط هر دو طرفش باز بود..تخت هاش هم خیلی بلند بود تقریبآ تا کمر من بود...مامانم روی وسطی خوابیدن و به شوخی گفتن یه وقت نیفتم ؟!
منم روی تختی خوابیدم که طرف راستش رو به دیوار بود...(توضیح اینکه تخت خودم توی خونه طرف چپش رو به دیواره)...منم شبا عادت دارم میام کنج دیوار می خوابم...آقا چشمتون روز بد نبینه!!!!!توی خواب یه دفعه تصمیم گرفتم برم طرف دیوار!!!...با یه شتابی غلت زدم ولی دیدم هرچی می رم به دیوار نمی رسم..و بعد...رفتم و رفتم ولی دیدم از دیوار خبری نیست!ولی انگار از زمین خبری بود!!!!!!!آنچنان خوردم زمین که تا 3-4دقیقه نمی تونستم حرف بزنم!...باد و درد پیچیده بود توی قفسه سینه ام..نه می تونستم حرف بزنم و نه نفس بکشم!..از اینور هم مامان و بابا نگران بودن و هرچی می خواستم بهشون بگم چیزیم نیست نمی شد.هیچی دیگه به هر شکلی بود گفتم که چیزیم نشده...
ولی اونا خیلی تکون خورده بودن...
چون نزدیک طلوع خورشید بود دیگه نخوابیدیم و رفتیم دم دریا...و باز هم یکی دیگه از زیباترین پدیده های آفرینش...
چندتا صدف خوشگل که دریا دیشب بعد از «مد» آورده بود رو جمع کردم و رفتیم برای صبحانه//
برنامه امروز رفتن به جنگل های حرّا بود...همونایی که 12ساعت زیر آب هستن و 12ساعت بیرون...

خوب قضیه رو تا همین جا داشته باشید تا بعد...
همه اینا عکس هم داشت ولی از اونجایی که این ‍‍»یادِ« شوهر خواهر محترم ما یک جا بند نیست و هی »می ره« :?،دوربین به دستم نرسید و عکسها آماده نشد...چندتا عکس هم از جنگلهای حرا هست که باشه توی پست بعدی می ذارم البته اگه این یاد یه جایی بند شه و هی نره!!!!!!!!:kotak

خوشتون باشه...
تا بعد

:babay

بعد نوشت...:
جالبه....نوشته قبلی (سفر به قشم(1))جزء نوشته های برگزیده قرار گرفته!

 


نوشته شده در یکشنبه 85/10/24ساعت 2:32 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak