|
سلااااااااااااااااااااااااااااااام...
راستی که هیچی و هیچ جا وبلاگ و حال و هواش نمیشه...حیف که سوت و کور شده...
از کی و کجا شروع کنم؟
* از تیرماه و تولدم...
همزمان بود با شروع ماه رمضون و مامانم اینا رو دعوت کردم خونه مون و به همت همسرجان تولدی بپا شد...خوش گذشت!
* اواخر مرداد...
بعد از کلی کش و قوس تصمیم گرفتیم سفری داشته باشیم به تهران و بعدشم شمال...
تهران به نیت دیدار با داداشی اینا...از ظهر پنجشنبه تا صبح شنبه پیش شون بودیم. بسیار بسیار زحمت دادیم و بسیار تر خوش گذشت بهمون...
و صبح هم به مقصد فومن و ماسوله...یه شب خیلی خوب رو ماسوله گذروندیم و روز بعدش حرکت کردیم به سمت قلعه رودخان...
همه بهمون گفتن ااااااااین همه پله رو نمیتونین برین بالا...اما رفتیم و رفتیم و به هرشکلی بود تا شاه نشین قلعه رفتیم. و الحق ارزش داشت برای یکبار دیدن..با اینکه خیییییلی سخت بود این همه پله...
شب سمت چمخاله و روز بعدش با داداشم اینا وعده کرده بودیم محمودآباد...نزدیک غروب اونجا بودیم وشب آش دریا...
و............فردا صبح......سه شنبه 3 شهریور.......ویلای محمودآباد
صبح تصمیم گرفتیم بریم یه راهی و توی مسیر صبحانه بخوریم...هرکس مسئول کاری شد و من هم رفتم فلاکس ها رو آبجوش کنم...
یه کتری پر از آبجوش از اینا که لوله ای هست..دوتا فلاکس بزرگ و کوچیک...روی کابینت...
فلاکس اول پر شد...فلاکس دوم نصفه...آب کتری در حال ته کشیدن...سعی من برای پر کردن فلاکس و افتادنه در کتری بر اثر کج شدنه بیشتر...
بخار کتری زد به مچ دستم..دفعه اول تحمل کردم و دفعه دوووووووووووووم..........از شدت سوختگی کتری رو پرت کردم.
پرت کردنه کتری همان..خوردن کتری لبه کابینت همان...و......پاشیدن آبجوش از توی کتری صاف توی چشم و صورت من..همان!
جیغ من..سوووووختممممممممممممممممممم..کور شدم..نصفه صورتم کامل!
چشمم به حدی ورم کرد که میگفتم هرلحظه میترکه..آواره شدیم توی محمودآباد و بابل و آمل...من گریه..زن داداش گریه..همسرجان گریه....
و خااااااااااااااک بر سر تمام پرسنل محمودآباد که میدیدن من چجوری دارم جز میزنم و انگار نه انگار!
دریغ از یه چشم پزشک...
با بدبختی چشم پزشک پیدا شد و گقت قرنیه سوخته...و بهتره برین تهران نشون بدین...
اصلآ از شدت ورم باز نمیشد و وقتی هم به زور بازش میکردن یه سایه می دید از هرچیز...
صورتمم که سوختگیش جدا...
خلاصه باز برگشتیم محمودآباد که استراحت کنیم و یه کم آروم بگیریم. صبحش رفتیم سمت تهران من که تمام مسیر خوابیده بودم و تهران هم دوباره مزاحم داداشی اینا شدیم و با اکی جون رفتیم کلینیک تخصصی که چشممو نشون بدیم.
اونم گفت الان چیزی معلوم نیس باید زمان بگذره...
ظاهرش بد وضعی بود و باطنشو نمی دونستیم!
تا عصر پیش اکی جون اینا موندیم و علیرغم اصرارشون راهی شدیم سمت اصفهان...
البته شب جمکران موندیم و صب رفتیم...
به مامان اینا نگفتیم چی شده و این هم معضلی بود...
خلاصه اومدیم خونه و خودمونو به مامان اینا نشون دادیم و شوکه شدن و...
خیلی روزای بدی بود..سفر به دهنمون زهر شد..چشمم معلوم نبود چی بشه و صورتم... تازه هفته بعدشم عروسی برادرشوهرم بود که کلی برنامه داشتم براش...
دیگه حالشو ندارم درموردش بنویسم...
با همون چشم و صورت عروسی رفتم...صورتم رو به بهبود رفت ... چشمم با خیلی کندی اما کم کم ورمش خوابید و قرنیه ترمیم شد..دیدش به مرور برگشت...
هرچند که الانم هنوز کمی کوچیکه و آثارش مونده...
این بود داستان سفر تابستانی ما...
*اواسط شهریور...
خبر این که..........من دارم مامان میشم!
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن 1 : یک تولد منو کشوند پای لپ تاپ...
پ.ن 2 : کاش اینجا و وبلاگ حال و هوای قبل رو داشت...
فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد
Design By : Pichak |