|
از دوشنبه یهویی سردرد و تب و به دنبالش بدن درد شدیدی اومد سراغم...تا حالا همچین بدن دردی تجربه نکرده بودم! تا انگشتهای پام درد میکرد!!
دیگه من که به این راحتیا دکتر نمی رم ، زنگیدم به همسرجان که بیا منو ببر دکتر!
دیگه اونم دوساعت زودتر مرخصی گرفت و اومد و با هم رفتیم...ولی از قبلش گفتم اگه آمپول داد من نمی زنماااااااااااا (ترسو هم خوددونین!) همسرجان هم فرمودند باشه آمپولشو من میرنم تا تو خوب شی (همچین همسر ِ فداکاری داریم ما!)
هیچی دیگه خلاصه دکتر هم گفت آنفولانزاس و موقع نوشتن ِ نسخه پرسید تاحالا پنسیلین زدی؟؟...منم در نهایت شجاعت گفتم نه - بقول فی*س بوکی ها- گفتم یا امامزاده بیژن ، نکنه بنویسه حالا؟که در نهایت دیدم نه خداروشکر خودش حساب کار دستش اومد و به همون قرص و شربت و کپسول ختمش کرد!
البته گفت باید حواستون باشه توو شب تبت بالا نره که بدینوسیله همسرجان با اینکه شب قبلش شیفت بود و نخوابیده بود ، گفت دلم درست نیست بذارمت و برم...
الحق که خیلی خوب پرستاری کرد ازم ، یعنی من تکون می خوردم، پا میشد میگفت چیزی میخوای؟؟
خلاصههههههههههههه این چنین شد که این چنین شد!! و من همچنان در حالت تب داری به سر می برم...!
از طرفی تا یکشنبه دانشگاه بودم و قرار بر این شد که یه هفته در میون بریم...یعنی یه هفته من، یه هفته اون یه همکار... منم گفتم بهتر و عوضش حالا میریم جهیزیه خرون!!! که به همون دلایل فوق الذکر این چندروز از خونه تکون نخوردم............(بین خودمون باشه هاااااااااا اما فکر کنم آخرش همه چیز ِ عروسیه ما آماده باشه ، غیر از جهیزیه عروس )
هیچی دیگه
همینا
خیلی وقته ننوشتم ، حس نوشتنم از دست رفته ظاهرآ
عجالتآ
خوشتون باشه
تا بعد!
Design By : Pichak |