سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برام جالب شده بود که چرا باوجود این همه بازدید کننده ، کسی واسه پست قبلی کامنت نذاشت؟؟!! که البته مریم جان اومد تلافی کرد :)


* چهارشنبه بعد از گذاشتن اون پست ، قرارگذاشتیم با دخترعموها و نوه عمه ها مجردی بریم بیرون!...البته دلیلش این بود که مهـــسا مانتو میخواست و بهانه ای شد واسه دور هم بودن...
خلاصه همگی رفتیم و ماشین ها رو یکی کردیم و رفتیم.
یه کم دور زدیم ، بعدم افطار شد و رفتیم پیتزا گرفتیم مهمون دخترعمو جان!..بسی خندیدیم و بسی خوش گذشت و رسمآ پیتزاییِ ِ رو گذاشته بودیم روی سرمون از بس شلوغ کردیم!
قرار شد اگه دیگه خواستیم بریم اونجا با لباس مبدل بریم ، چون قطعآ اگه بشناستمون راهمون نمیده :))
بعدشم دوباره رفتیم دنبال مانتو و فروشگاه آخر ، مانتو هم خریده شد...
منم به این خیال بودم که همسرجان وقت همیشگی ش میاد و زیاد عجله نکردم...تاابنکه نیم ساعت زودتر از وقتی که باید بیاد ، همسرجان زنگید که کجایی؟؟ گفتم از خونه عمو اینا دارم میام ، و تو کجایِی؟
و خیلی شیک و قشنگ پشت در ِ خونه مون بود :دی
گفتم زودی میام...
اس زد که عجله نکن و منتظرم تا بیای...
خلاصه اومدم و باز باهم رفتیم پارک سرکوچه یه کم حرفیدیم و برگشتیم و رفت!

* پنجشنبه هم درحالیکه کلآ برنامه روزانه م اینجوریه که :
تا 12 می خوابم ، بعدشم میام پای لپی و اف B , و انواع بازی هاشو میکنم تا هم قلب هام تموم شه و هم شارژ لپی!!!!
شارژ لپی که تموم شد میام ولو روی کاناپه و ادامه بازی ها رو با گوشی می کنم :دی

آباجی اس زد که افطار بریم بیرون ، از ساعت 6/5!!!!...نوبریم والا!!!...گفتم آفتاب هنوز اون وسطه که ، گفتن از توی سایه میریم!!!
خلاصه همسرجان که اداره بود ، منم باز مجردی رفتم :دی
با دایی محسن اینا بودیم ، بعد گفتن ما هنوز یادمون میره احوال آقاتون رو بپرسیم ، گفتم خودتونو ناراحت نکنین ، خودمم گاهی یادم میره متآهل شدم :دی
افطار کردیم و کلی هم چیز خوردیم و همسرجان هم به صورت یــــــــــــــــــهو اومد و از پشت سر زد روی شونه م!!!..میگم eeeee تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت خب اومدم دیگه :)دوست داشتن
دیگه بقیه رفتن و ما هم رفتیم 33پل ! آب رودخونه رو بستن دوباره دلم شکست خــــــــــرها!!

هیچی دیگه!
همین
راستی دوستان...نظرتون راجع به "وقــــــــــــتی ها" چیه؟؟ ادامه پیدا کنه؟؟

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: نـــــــــــی نـــــی ِ رضوان جان  به دنیا اومد...یه دختر ماه و ناز و مهمتر از همه ، تــــــیر ماهیمؤدب  رضوان جان قدم نو رسیده مبارک گل تقدیم شما

پ.ن 2:  چرا هیییییییییشکی ما رو افطاری دعوت نمی کنه خببببببببببببببببب؟


فعلآ همین
خوشتون باشه
التماس دعا
تا بعد


*بعد نوشت:
یه "وقتـــــــــــــــی"هایی هم میشه که اونقدر عصبانی  ام که نه دلم میخواد ببینمش ، نه حرف بزنیم !!

 


نوشته شده در جمعه 92/4/28ساعت 6:24 عصر توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak