سفارش تبلیغ
صبا ویژن

*توجه نوشت:
فکر کنم IDم هک شده!!
کلآ تا اطلاع ثانوی اگه کسی با IDمن آنلاین بود ، من نیستم.

****************************

دقیقآ از شنبه ی هفته پیش من قرار بود صبح برم خونه بهار اینا که هم وانیای خاله رو ببینم و هم با بهار بحرفیم...
در همین اثنا (این لغت رو از کجام آوردم ناغافل ، نمی دونم :دی) میگفتم! در همین چیزی که گفتم آباجی جان اینا به یک باره تصمیم بر تعویض ماشین گرفتند و بی ماشین شدند و ماشین ما هم که آچارفرانسه!
و به این ترتیب منم یه هفته ای بی ماشین بودم و خودش دلیلی شد برای نرفتنم خونه بهار اینا و ایضآ همان برنامه ی بخور و بخواب (نه فقط نخواب و بخواب پست قبل!!)
باز یه روزشم که ماشین پیش خودم بود آنچنااااااااااااان خواب بر من مستولی (اینم از اون لغتا بوداااا) شد که نفهمیدم کی ظهر شد و داد بهار جان در آمد و ماهم خوابیدیم و نرفتیم!!!

تااااااا امروووووووووز....
از اونجایی که دیگه آباجی اینا ماشین دار شدن ، خب منم ماشین دار شدم :دی
سحر به بهار اس زدم که خونه ای پیش ازظهر؟ گفت آره و گفتم اگه خواب نبودم میام!!!

- ساعت: 11:10 من در حالی که لای چشمان مبارک را به زور باز کردم ، نگاهی به ساعت میکنم و میگم آآآآآآآآآآآآآآ بازم دیر شد که!!! و چشمان مبارک را می بندم!!!
- چند ثانیه بعد..اس می رسد از بهار که : من پوست تورو می کنم!! اگه ندیدی!!
- من خوابم گرفتپوزخند : دیر شد خب بازم!!!!
- بهار دعوا : پاشو بیا...
- من خوابم گرفتترسیدم: خب !

دیگه پا شدیم و تلو تلو خوران رفتیم...
اما وانیای خاله عروسکی شده هااااا ماشالا دوست داشتن خیلی بلا شده ، قشنگ گوش می داد به حرفای من و مامانش ، با خنده های ما میخندید..جیگرییییییییییی بووووس
یه عکسم ازش گرفتم خیلی قشنگ شده...
تا 2 اونجا بودم و گفتیم و شنیدیم و اومدیم!

بعدشم صابی (همون رفیق شفیق گرمابه و گلستان که بعد از شوهر کردنش رفت اونور آب!!) اس داد که پاشو بیا نت و اومدم خونه و یه دورم با اون حرفیدیم و حسابی دل هردومون تنگولیده بود...هی میگه پاشو بیا یه سر!! گفتم مگه خونه عمه س آخه :))

خلاصههههههههههه
بدین ترتیب بود که کلآ برنامه ی ما به هم خورد و دیگه هم تا همین الآن که ساعت 3:6 هست ، نخوابیدیم که نخوابیدیم!!
اما دیگه چشمتون روز بد نبینه دم افطار...
آنچنان بی حال بودم که نگو..سرمو میچرخوندم چشمم سیاهی میرفت! روو پام بند نبودم اصش...
اونوقت ناغافل هوس سالاد ماکارونی هم کرده بودم!! (نازک نارنجی هم خودتونین!! من فقط خودم و یه کم مامانم می دونیم که سحر و افطار چه می خورم و چه میشود!!...اینه که فقط در شرایطی که کل روز خواب باشم انرژی واسه م می مونه!)

همین دیگه

عجالتآ
بی پ.ن
خوشتون باشه
تا بعد
التماس دعا هم...




نوشته شده در دوشنبه 91/5/9ساعت 3:18 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak