|
همه ش 5روز باهام بود...
تازه خودش یاد گرفته بود که به غذاش نوک بزنه و بخوره...
تازه داشت منو میشناخت و وقتی میومدم عکس العمل نشون میداد...
فهمیده بود وقتی در قفس بازه راه رو پیدا کنه و بیاد بیرون و بره بلندترین جایی که میتونه : روی تلوزیون...
تا دیشبم کلی با هم بازی کردیم...
اما صبح که با زنگ تلفن بیدار شدم یه لحظه نگاهم بهش افتاد و دیدم افتاده کف قفس...
از زور گریه دیگه نفهمیدم جواب تلفن رو چی دادم.........
خیلی گریه کردم :((((((
فینگیلی مرده بود
به همین راحتی!!
خییییییییییییلی پیش چشمم موند یه جورایی
بابا میگن اگه میخوای یکی دیگه میگیریم..اما خب من میگم باز اگه می دونستم این چرا مرد ، میگفتم یکی دیگه میگیرم و اون کار رو نمی کنم اما مسئله اینه که اصش نمیدونم چرا مرد؟!
خلاصه که امروز رسمآ مراسم عزاداری داشتیم...
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن 1: باز در یک پروژه جدید در خدمت بنیادیم!
پ.ن 2: دعا کنین دست مامان مثه پاهاشون نشه..........
پ.ن 3: این روزا باز دلم گرفته..مردن فینگیلی هم مزید بر علت شد...
عجالتآ
خوشتون باشه
تا بعد...
Design By : Pichak |