|
می خواستم ادامه ی پست قبل اضافه کنم ، دیدم زیاد طولانی میشه انگار...
خلاصه که دیروز با استرس فراوان با آباجی جان راهیه دکتر شدیم.
بعد از یه عالمه وقت رفتیم توو و دکترجان هم اومد و گچ و باز کرد و اینا..هی میگفت ببین میخوام اینجوری کنم منم میگفتم باشه! بعدشم که باز کرد و از روو تخت بلند شدم اصش نرفتم سراغ آینه ، بعد خودش گفت خب نمی خوای ببینی حالا باز چسب میاد روش؟؟...گفتم چرا خب!
یه نگاه گذرایی توی آینه کردم و لبخند حاکی از رضایت آباجی رو هم که دیدم یه کم آروم شدم...خدا رو شکر خوب شده انگار.
خود دکی هم خیلی راضی بود هم از برطرف شدن انحراف و هم از جای شکستگی......
این دکتر یه روحیات جالبی داره ، یعنی مثه اون دوتا دکتر قبلی که رفتم اهل سوسول بازی و اینا نیس ، در حالی که کارش هم به مراتب بهتر از اوناس...و از نظر اعتقادی و اخلاقی هم خیلی شبیه خودمونه...
بعدش وقتی میخواس چسب رو بزنه ، من به آباجی گفتم که " پس تو درست ببین چه جوریه که بعد خواستی بزنی "
آقا ما اینو گفتیم...
.یهو دکی برگشت گفت مامانته؟؟؟؟ (آخه فاصله سنی من و خواهرم زیاده چون یه داداش بینمونه..اینم فکر کرده بود مامانمه)
گفتم نه آقای دکتر خواهرم هستن...آرنجشو گرفته بود طرف بینی م ، میگفت می خواستم اگه مامانت بودو اینجوری باهاش حرف میزدی با همین آرنج بزنم باز دماغتو کج کنم
بعدم دیگه خندیدیم که نه و مامانم که "شما" هستن و اونم کلی احسنت و آفرین و اینا گفت...
اما حرکتش خیلی خنده دار بود
بعد از دکتر هم اومدیم و یه دوری زدیم و یه کم خرید کردیم و اینا...
خداروشکر که این مرحله ش هم به خوبی گذشت...
قبل از عمل از حافظ پرسیدم نظرت راجع به این کار و نتیجه ش چیه..گفت:
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوش باش زانکه نبود زین هردو را زوالی...
بعدش همه ش منتظر بودم ببینم چی میشه
خب دیگه...اینم از جریانات کار غیر عادی ما!
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
ولنتاین...
...سعی میکنم یاد اون فلب کوچک نیفتم...یادم نیاد اون چندتا نقطه ای که به احترام ایام شهادت گذاشتی...و فراموش کنم که نیستی...
پ.ن: مناسبت ها فقط بهانه ای هستن واسه ابراز دوست داشتن ها...ولنتاین بر شما که بی شک بهترین دوستام هستین مبارک
فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد
*بعد نوشت:
عصریه میبینم یه اس از بهار رسیده که:
"خدا لعنتت نکنه ، خدا ریشه تو نکنه! یه چرت اومدم بخوابم مگه گذاشتی؟؟؟
خواب دیدم مردی..واااااااااااااای که چقدر گریه کردم..یعنی خدا ریشه تو نکنه حالا وقت مردن بود و........."
گوشیو گرفته بودم و میخندیدم...
اما بعدش دلم خیلی سوخت براش ، نذاشتم بخوابه :(
شرح ماجرا از زبان بهاااااااااااااااااااااااااااااار بخونین خالی از لطف نیست :دی
خوشتون باشه
تا بعد
Design By : Pichak |