سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از اونجایی که شنبه شب تهران عروسی دعوت داشتیم ، عزم خود را جزم کردیم که با وجودیکه از خانواده ی خودمون کسی نمیاد من اما برم! (البته شنبه صبح بابا و خان داداش هم راهی شدند)
اگر نسبتمان را بخواهید ، داماد میشد نوه ی دائی بابا و از طرفی هم داداش ِ زن ِ پسر عموم. (الآن دقیقآ فهمیدین یعنی کی؟! پوزخند)

اولش قرار بر این بود که 5شنبه بعد ازظهر راه بیفتیم و بعد افتاد به جمعه صبح که نهایتآ ظهر جمعه اصفهان رو باتفاق عمو و دوتا دخترعمو...

راستشو بخواین عروسی رو دلم می خواست برم اما اصلش دنبال این بودم که برنامه ای جور کنم که دوست گلم رویا و اکی جون و شمیم خاله رو ببینم که در همین راستا مقدماتی رو هم آماده کردیم..............

خلاصهههههههههه
حدود 6 رسیدیم تهران و محل اسکانمون هم خونه پدرداماد بود.دور هم بودیم و خوش گذشت.
چون فرداش (صبح عروسی) نوبت آرایشگاه داشتیم رویا گفت که میاد آرایشگاه که همو ببینیم...
توی آرایشگاه چشمم به در بود که یهو دیدم یه خانم با شخیصتی اومدن توو...اولش حدس زدم خودش باشه (آخه دفعه اول بود هم رو میدیدم بعد از کلللللللللللی صحبت و دردودل تلفنی) خلاصه رفتم پشتش وایسادم و صداش کردم. خیییییییییییلی خوشحال شدم از دیدنش و نشستیم و حرفیدیم و خندیدیم و منتظر موند تا کار من تموم شه ببینه چی از آب در میاد
چشمک
* رویا جونم ممنون که اومدی ، دیگه اگه تو رو هم نمیدیدم حسابی حالم گرفته میشد که کارهام اونجوری که میخواستم نشد! همیشه دوستت داشتم و از این به بعد هم بیشترتر می دوستمت گل تقدیم شما

بعدم که آماده شدیم و رفتیم تالار...البته بگذریم که از ساعت 5ونیم که قرار بود خطبه بخونن تا ساعت 8ونیم سکوت کامل برپا بود و حوصله مون سر رفت البته بعدشم زیاد چنگی به دل نزد!! کلآ انگار همه ی عروسی های تهران توو همین مایه هاس!!
در این بین اکی جون هم زنگید که واسه فرداش برم خونه شون و اولش گفتم باشه و بعدش دیدم روم نمیشه انگار و گفتم بیرون قرار بذاریم و اینا...
عروسی و عروس کشون و بعدش خونه همه دور هم و بزن و برقص و خونه داماد و ....


واسه ی رفتن به خونه داماد با عمو اینا نرفتم و سوار ماشین یکی دیگه از اقوام (پسرخاله بابا) شدم ، بعدش همون اول که راه افتادیم خانمش شروع کرد از تعریف کردن از من که : چقدر این زهره خانمه و چقدر دوسش دارم و دلم براش ضعف میره و از این حرفا ، من که عقب-دقیقـآ پشتش- نشسته بودم تشکر کردم و داشتم می گفتم دل به دل راه داره...یهو گفت اااااااااااااا (همه ش با کسره) زهره تو اینجایی؟!؟!؟!؟ کی سوار شدی که من نفهمیدم؟؟!...آقا این به کل ندید که من سوار شدم (آخه اونا قبل از من سوار شده بودن) دیگه هممون اینجوریخیلی خنده‌دار
پسرش میگفت مامان خوب شد چیز بدی نگفتی پشت سرش! گفت نه و زهره که بدی نداره...منم گفتم اگه میدونستم نمیدونین اینجام هیچی نمیگفتم ببینم تا آخرش چی میشه پوزخندچشمک اما دیگه خیلی خندیدیم سرش...
تا اومدیم خونه و خوابیدم ساعت 5 شد...

دیگه اتفاق خاصی نداشتیم تا آخر کار که بخش حرص در بیار و عصبانی کننده ی سفر بود...
از بس برنامه ها رو عوض کردن که کی چه جوری بره به طرز حیلی بیخود و حرص دراری نتونستیم با اکی جون اینا قرار بذاریم دلم شکست
دیگه اااااااااینقده من حرص خوردم و عصبانی شدم که نگو ، همه ی  خوشی های ناچیز ِ عروسی بخاطر خودخواهی و بی برنامگی یک مشت انسان...(خودتون کلمه مناسب رو بذارین) از دماغم در اومد و چند ساعت آخر تهران بودنم با اعصاب خوردی ِ هرچه تمام تر گذشت...
خیلی خیلی خورد توو ذوقم..دلم واسه شمیم یه ذره شده بود..اینقده دلم واسه اکی جون تنگولیده بود اما در نهایت نشد که ببینیم همو...حالا دیگه کی پیش بیاد  بشه من برم تهران الله اعلم :(

...و دیگه حسن ختام (!!!!!) سفر، حرکتمون ساعت 12ونیم شب به سمت اصفهان و رسیدنمون به اصفهان ساعت 11صبح بود!!!
ماشین خراب بود و گذاشنتش تعمیر و علی رغم سفارش همگان که شب راه نیفتین و اعتباری به ماشین نیست، دوتا ماشین پشت سر هم راهی شدیم...چشمتون روز بد (البته شب بد!!!) نبینه که باز ماشین جوش میاورد و ما تمام مسیر رو با 45-50 سرعت میومدیم تازه آمپر می چسبد ، وایمیسادیم،یه ربع بعد میرفتیم و دوباره آمپر و .................80تا مونده به اصفهان دیگه جرثقیل امدادخودرو زحمت ادامه ی مسیر رو کشید!!! حالا اینکه چرا زودتر این کار رو نکردیم نمیدونم!!!!!!

خلاصه که اینجوریا...

اینم بعد از غار تنهایی! البته قبلشم توی غار نبودم و واسه امتحانات دانشگاه بودم...مراقب و اینا!

در مجموع برای ایجاد تنوع بد نبود این سفر...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

*تبریکانه نوشت: زینت جونی تولدت با کمی تآخیر بسیااااااااااااار مبارک باشه..ایشالا که شاد و سلامت باشی همیشه بووووس


فعلآ همین
خوابم میاد
خوشتون باشه
تا بعد

 * عکس نوشت:
حالتمون از 80تا مونده به مقصد بدین شکل بود!..تازه منم جلو نشسته بودم، پشت فرمون..اینقده خنده دار بود عکس العمل ماشین های پشتمون! مثل سینما سه بعدی یهو میدیدیم یه 18چرخ داره میاد..هی مسخره بازی هم در میاوردن و چراغ میزدن و سپر به سپر ماشین میومدن و...

فعلآ...

 

 


نوشته شده در سه شنبه 90/11/11ساعت 3:36 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak