سفارش تبلیغ
صبا ویژن

*زمان : یکساعت پیش
*مکان : همین جا !

  > اپیزود اول : مامان پای تلوزیون ، من در آشپزخانه در حال چایی ریختن و گذاشتن بیسکوئیت در بشقاب... ( باریکلا دختر کدبانو!مؤدب)

- مامان : زهره حالا که بابا رفتن ، زیر ِ شلغم ها رو کم کن! (توضیح: یه کم قبلش شلغم ها رو گذاشتیم بپزه و زیرش زیاد که مثلآ تا قبل از رفتن بابا بپزه..ولی بابا رفتن!)
- من : اوهوووووم !

...به سلامتی و دل خوش (سیری چند؟!) چایی رو آوردیم و خوردیم و اینا...

> اپیزود دوم : مامان کماکان پای تلوزیون و من پای کامی...مامان پا شدن که برن توی آشپزخونه...

- من : کجا می رین؟
- مامان : یه سر به قابلمه بزنم..زیرشو کم کردی؟
- من : اوهوووووم ! نمی خواد برین...

> اپیزود سوم : مامان هنوز همونجور ، من در حال خوندن sms بهار...

- مامان : زهره خیلی بوی شلغم میادا..زیرش زیاد نیست؟؟
- من : نه! کمش کردم...داره می پزه دیگه !
- مامان : اما بوی سوختگیه هااااا..زهره بدوووووووو!
- من : توی آشپزخونه!...گویا فکر کرده بودم که زیر شلغم ها رو کم کردممممم! مامان! داشت می پختااا نگو داشته می سوختهنکته بین!!!
- مامان : توووو روحتتتتتتتتتتت
- من : اوهوووووووووووووووووووم!

> اپیزود چهارم : من شلغم های بازسازی شده رو میارم که با مامان جان بخوریم!

- من : ماماااااااااان می خواین دوتا دیگه شلغم هست بذاریم واسه بابا بپزه؟؟؟؟!
- مامان : بیییییییییییییییییپ! (چیزی نیست!سانسور بودچشمک)

 - مامان بعد از دیدن قابلمه => مشکوکم
- من: به من چه خب؟!..می خواستین توی قابلمه تفلون بپزینپوزخند  و ایضآ و کماکااااااااااااان: چه دختر کدبانوییمؤدب

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن مرتبط : بعد از کلی سرچ کردن آخرش به نتیجه نرسیدم "شلغم" درسته یا "شلقم" ؟ هر دوجور هست گویا!

پ.ن 1 : یادمه دوسال پیش ، همچین روزایی (منظورم ایام 28صفر هست) حالم خیلی بد بود..با دیدن اون حرفهای کذایی...یادمه اون روز کلاس صنعتی داشتیم...یادمه چقدر گریه کردم...یادمه...
یادمه چون یادمه آخر پستم نوشته بودم شعری که این ایام به مناسبت رحلت پیامبر و شهادت امام حسن و امام رضا از گوشه کنار می شنوم رو دوست دازم....... "گریه م به حسن یا به رضا یا به پیمبر..." و یادمه که نوشته بودم فعلآ باید به حال خودم گریه کنم...
و امسال فقط و فقط یه خواسته دارم و مظمئنم جواب خواهم گرفت...
التماس دعا

 پ.ن 2 : یادمه دوسال پیش ، این روزها (ایندفعه منظورم ولنتاین هست) اومدی و گفتی... (نمی گم چی گفتی) ، یادمه پارسال من گفتم "هنوز برام همونی..." و امسال.... فقط همین ُ می گم که: تو باش..تا من باشم.............باشه؟

*بعدنوشت:
بابا اومدن میگن : چیزی سوخته؟؟؟
-من: {اونکه سوت می زنه}

فعلآ همین...
التماس دعا
تا بعد...

 *بعدتر نوشت:
مدت زیادیه که یه نفر از کشور آلمان  یا حداقل با تغییر مشخصاتش به این شکل ، بدون اغراق هرروز ، و با اغراق روزی دوبار (!) به اینجا سر می زنه...اگرم از  نیست ، فکر کنم خودش باید بدونه من کی رو دارم می گم!(نشون به اون نشون که امروزم ساعت 20:28:4 اینجا بودین)
ضمن عرض خوش آمد..خیلی دوست می دارم که ایشون لطف کنن و کامنتی بذارن تا منم باهاشون آشنا شم...
ممنون می شم. {مرسی که امشبم ساعت 20:22 تشریف آوردین!}

*بعدترتر نوشت (25بهمن):

 نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم

ولنتاین بود گویا...!

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/11/22ساعت 8:31 عصر توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak