|
امروز از اون روزای بد بود!...با یه تلفن شروع شد..بعدش بازم خواب رو به بیداری تزجیح دادم!...خوابیدم...هردفعه بیدار می شدم یه نگاه به ساعت می کردم و دوباره می خوابیدم!...این شعر توی ذهنم می چرخید که :" خوابیم اما خواب ما کابوس بیداری شده....!"
حدودای چهارو نیم پا شدم..نماز خوندم..ولی بازم یه چیزی مثله بغض توی گلوم بود...
رفتم سراغ معرق..اما مته خراب بود..هرچی هم باهاش کلنجار رفتم فایده نداشت..انداختمش اونجا!
رفتم پیش مامان...مامان هم جوابی واسه چراهای من ندارن..یه چیزایی می گن اما من قانع نشدم...
گفتم دلم می خواد دااااد بزنم..و زدم!
همون موقع تلفن زنگ زد...تا اومدم بردارم طول کشید...خواهرم بود...گیر داد!
چرا برنمی دارین پس؟...کجا بودی؟..چیکار می کردی؟..مامان کجان؟..چرا برنداشتن؟و...........
بهش گفتم بابا اصول دین هم 5تاس !!!!!..ناراحت شد..قطع کرد!..گوشیو پرت کردم اونور!
مانتومو پوشیدمو به مامان گفتم معلوم نیست کی برگردم!...نیم ساعتی به افطار مونده...
رفتم توی پارک...روی صندلی همیشگی نشستم و به اطرافیانم فکر کردم...
اما آخرش دیدم تنهام..تنها اینجا روی این صندلی!...یه کم با گوشی بازی کردم..یه کم بغضم ترکید...
صدای ربنا میاد...بعدشم الله اکبر اذون...حس می کنم خدا به حرفام گوش نمی ده...
نمی خوام برم خونه..اما راه رفتنیو باید رفت...
خونه..شیر..خرما..افطار..چایی..و....... اس ام اس خواهرم که : "اگه دنبال بهونه ای واسه گریه می گردی..حسین آقا مرد!"
یه روز قبل از ماه رمضون از درخت می افته..نخاعش آسیب می بینه..توی بیمارستان سرحساب می شن تومور مغزی داشته و دلیل افتادنش همین بوده..چندروز بعد عملش می کنن..یه کم بهتر می شه..مرخص می شه و امروز..........شاید 27 یا 28 سالش بود.کم دیده بودمش ولی چندوقت پیش اتفاقی دیدیمش...بیچاره زنش...خدا رحمتش کنه.
پ.ن1: اینارو گفتم که فکر نکنین ما همه ش توی خوشی هستیم و تولد!
پ.ن2: ؟؟!
پ.ن3: شب نوزدهم رفتم احیا..ولی امشب دلم می خواد خونه باشم...
پ.ن4: خیلیا بهم گفتن التماس دعا..منم به خیلیا گفتم ، ولی التماس دعای امسالم با همیشه فرق داشت!
پ.ن5: همه دنیا بخوادُ تو بگی نه...نخوادُ تو بگی آره تمومه...
پ.ن6:
.
.
.
التماس دعا.
Design By : Pichak |