|
دو سال پیش...
حدود ساعت 4 بود..داشتم واسه کنکور می خوندم..تازه می خواستم بخوابم که تلفن زنگ زد...شوهر خواهرم بود و گفت مثل اینکه وقتشه!با مامان رفتیم بیمارستان و اونها هم اومدن..و حدود ساعت 7صبح جغله خاله به دنیا اومد
...و من تا ساعت 4 شب بعدش هنوز نخوابیده بودم!...اون 24 ساعت بیداریُ هیچ وقت یادم نمیره...مهدی با اومدنش ،دنیای منُ عوض کرد.
حدود ساعت 4 بود..داشتم واسه کنکور می خوندم..تازه می خواستم بخوابم که تلفن زنگ زد...شوهر خواهرم بود و گفت مثل اینکه وقتشه!با مامان رفتیم بیمارستان و اونها هم اومدن..و حدود ساعت 7صبح جغله خاله به دنیا اومد
...و من تا ساعت 4 شب بعدش هنوز نخوابیده بودم!...اون 24 ساعت بیداریُ هیچ وقت یادم نمیره...مهدی با اومدنش ،دنیای منُ عوض کرد.
پ.ن : به خاطر تآلمات روحی من به واسطه داشتن امتحان روز پنجشنبه(!!) ، جشن تولد به شب جمعه موکول شد...گزارشات تولدی که چی شد واینا و من چی گرفتم و اینا و اونا باشه واسه شب جمعه...
از همتون ممنونم..ممنونم به خاطر اینکه هستین.پس فعلآ..خوشتون باشه
تا بعد...
نوشته شده در چهارشنبه 87/3/22ساعت
3:19 صبح توسط زهره نظرات ( ) |
Design By : Pichak |