|
* در همین لحظه تصمیم گرفتم بر تبلی غلبه کنم و در حالی که شب ِ یلداست و همسرجان شیفت هستش و منم ولو روی تخت ، بیام و یه دستی به سر و روی اینجا بکشم و از اولین یلدامون بگم و کمی هم در ادامه ی چند پست ِ قبل...و از آخر به اول شروع می کنیم...
پس اول از همه : یلداتون مبارک
** از اول ِ اول به همسرجان گفته بودم ریخت و پاش هایی که جدیدآ واسه شب یلدا مد شده رو دوست ندارم و نمی خوام این کارها رو بکنی. مثلآ وقتی دوتا پالتوی نو دارم ، خب الان چه کاریه خریدنش ، یا بقیه چیزا...اما از اول گفتم تبدیل به سکه (حالا ربع یا نیم یا یک) بشه واسه پس انداز آینده مون...
اولش گفت باشه ولی بعد گفت نه و شب یلدای اولمونه...
از اونجایی که خواهرش اینجا نیست و کسی هم نبود که بهش کمک کنه گفت خودت باهام بیا واسه سفارش کار و اینا و باز از اونجایی که شب یلدا شیفت بود و مرخصی گرفتنش یه کم پیچ و تاب داشت و البته خواهرزاده اینا هم که قرار بود بیان اینجا ، یکشنبه امتحان داشتن ، شب یلدا مون رو انداختیم به جمعه شب...
از صبح با همسرجان بدو بدو کردیم و میوه خرید و بند و بساط رو جور کردیم و دادیم به اون خانومه و نتیجه ش شد این:
خودم خیلی خیلی دوست داشتم و البته حاضرین هم پسندیدن...در عین اینکه خیلی قشنگ بود نه میوه ها چیزیش حروم شد و نه واقعآ خرج اضافی ای شد...
عروسکمو دیددددددددددددین؟؟؟ چقد گوگولیه
دیگه تا آخر شب همه دورهم بودیم و از بس خورده بودیم تا مرز ترکیدن رفتیم...خوش گذشت :)
همسرجان مچکریم
*** شب ِ یلدامون هم داشت بیمزه می گذشت که به دعوت نوه عمه جان ، رفتیم خونه عمه جان و همگی دور هم بودیم...
**** پیرو ِ پست ِ قبل ِ قبل که از جریان رسوندن ِ چندتا از دوستان گفتم و این ها... ، شنبه ی گذشته که رفتم دانشگاه طرفای ظهر همون خواهر ِ مدیر آموزش و یکی دیگه از دوستام (که از قضا اون هم خواهرخانم ِ مدیر آموزش هست) به طور مشکوکانه ای اومدن پیشم و یهویی یکیشون ایــــــــــــــــــــــــــــــــنو از زیر چادرش در آورد و بهم داد...منم شوکه!! هی گفتم به چه مناسبت آخه؟؟؟؟....گفتن به پاس زحماتی که کشیدی و ما رو می رسونی و از این حرفا....خداییش با اینکه سر ِ اون جریان غر زدم اما اصلآ هم انتظار چنین کاری رو نداشتم...
***** راجع به پست قبل هم که همسرجان اومد و رفتیم یه دوری زدیم و شام هم در اووووووووووج سرما ، مثه این دیوونه ها کوه صفه خوردیم و اومدیم :)
فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد...
قرار بوده امشب دو ساعت زودتر بیاد که بریم یه دوری بزنیم...
همیشه ساعت 9 خبر میداد که آماده باشم، البته اگر می تونست بیاد!
ساعت 9:05
شب - داخلی
ناامید از اینکه نشده بیاد که نزنگیده....می زنگم:
- الو سلام
- سلام ای عمر...ای نفس...ای جان!
- همه اینا یعنی نشده بیای و داری چیزم می کنی دیگه؟؟؟
- نه عزیزم...بپوش..من دارم میام
من =>
هیچی دیگه
همین!
شاید ادامه ی داستان وقتی اومدیم
خوشتون و خوشمون باشه
حالم بده...
خیلی بد...................................
همین!
Design By : Pichak |