سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هرچی فکرشو کردم دیدم حیفه که توی این تاریخ و برای این مناسبت ، پست نذارم...
تبریک می گم میلاد با سعادت هشتمین امام ، امام الرئوف ،‏ امام رضا (ع)  رو به همگی دوستان...
من که این روز ها حس و حال عجیبی دارم...وقتی توی تلویزیون حرم رو نشون می ده ، بغض گلومُ می گیره و دلم پر می کشه واسه اونجا...
به قول مامان شده نقل ِ "از نخورده بگیر ، بده به خورده!" جدیاااااا !
تا پارسال وقتی مشهد رو با این چراغونیا و با این حال و هوا می دیدم همه ش دلم می خواست می شد و همچین شبایی اونجا بودم و الآن در فاصله یک هفته پیش اونجا بودم...دقیقآ همونجوری که آرزوشو داشتم...

میلاد با سعادت امام رضا (ع)

....

صحن آزادی

امیدوارم در این روز قشگترین عیدی ها رو از امام رضا بگیریم...

پ.ن 1 :  تا نیم ساعت دیگه عقد داداش ِ بهار می باشد و من هنوز نمی دونم می رم یا نمی رم؟!!
پ.ن 2 : مثه آینه روبرومه حسَ ِ با تو بودن من / دارم از دست تو می رم.....................
پ.ن 3: چون به شدت تا دوشنبه درس دارم و تا یکشنبه باید یه گزارش حسابرسی تحویل استاد جون (!!!!) بدم ، بنابراین سفرنامه بعدی می ره واسه دوشنبه به بعد...بهار تو هم اینقده غر نزن!!

من برم ببینم می رم عقد یا نه!

پس فعلآ
خوشتون باشه
تا بعد

 


نوشته شده در جمعه 88/8/8ساعت 4:16 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

خوووووووووووب!
بالاخره فرصتی دست داد تا گزارشی از سفر 4روزه مون به مشهد رو برای ثبت در خاطرات ، اینجا بنویسم...

* رفت: ساعت 18:30 دوشنبه 27مهر / برگشت: ساعت 9صبح جمعه 1آبان / اسکان در هتل 4ستاره اترک جنب بازار رضا

*دوشنبه...
برای رفتن به فرودگاه ، قرار بود علی (داداش بهار) بیاد و ما رو برسونه...
روی بلیط ها مثل همیشه نوشته بود 2ساعت قبل از پرواز فرودگاه باشین و آژانسی که بلیط ها رو ازش گرفتیم گفت 1ساعت و نیم قبلش... و دقیقآ به همین دلایل تصمیم گرفتیم 1ساعت قبل در فرودگاه باشیم!!
ساعت : 17:10
 (توی پرانتز : فاصله زمانی از اینجا تا فرودگاه حدود 45دقیقه..پرانتز بسته)
من sms به بهار> کجایین پس؟
بهار sms به من> علی تازه اومده ، راه افتادیم می تکم!

از قبل هم حرف این بود که توپولوف ها سالم می رسد آیا یا نه و اینا....مامان می گفتن دیر شدااااااااااا...من گفتم خیالتون راحت!...اگه علی بیاد ، سالم رسیدنمون به خود ِ توپولوف هم جای تآمل دارد!!!
خلاصه حدود ساعت 17:30 تشریف فرما شدن و تازه جالبیش اینجا بود که آخرش علی نیومده بود!!..مریم بودن و عماد و طه!!!! (خواهر،شوهرخواهر،خواهرزاده بهار)
با حرکات بسیار بسیار آرتیستانه موفق شدیم 20دقیقه قبل از پرواز در فرودگاه حضور به هم رسانیم!!!!
البته همین از خوش شانسیه ما بود ، چون دیر رسیدیم دو ردیف مونده به اخر هواپیما بودیم و بدینوسیله چنانچه هواپیما سقوط می کرد دیگه جز سرنشینان محسوب نمی شدیم..بلکه به خوبی از ته نشینان بودیم!

توی هواپیما هم کلی از دست پشت سری هامون خندیدم!...5تا زن بودن که از شواهد امر دفعه اولشون بود سوار می شدن و همواپیما رو با کشتی صبا اشتباه گرفته بودن!آخه با هر تغییر ارتفاعی که داشتیم ، اینا یه جیغ بنفش می کشدن!

تازه توی فرودگاه مشهد هم (اِ اِ اِ رسیدیم!) کلی از دست مریم (همون خواهر بهار) خندیدیم...30ثانیه قبل از بهار من گوشیمو روشن کردم و یه sms رسید از فائزه ، داشتم می خوندم که گوشی زنگید و من شماره رو نمی شناختم.جواب که دادم دیدم مریم ِ و گوشیو دادم بهار...
مریم به بهار> مررررررررررده شورتو ببرن..بیشعور..بووووووووووق ( این قسمت از گفتگو سانسور!..اینایی که گفتم خوب هاش بودن!) چرا گوشیت خاموشه؟نمی گی ما دلواپس می شیم و.....
خلاصه اینکه ساعت پرواز رو اشتباه کرده بودن انگار و واسه همینم اینجا مراسم فاتحه ، هفته و چه بسا چهلم واسه مون ترتیب داده بودن!!!

یه سوتی خیلی باحال هم من دادم...اون اتوبوس هایی هست که مسافرا رو از هواپیما تا سالن فرودگاه می رسونه...توی فرودگاه مشهد وقتی سوار شدیم ، روی صندلی هایی که پشتمون به راننده میشه نشستیم (گل پشت و روو نداره!البته من از جانب خودم میگم، بهار رو نمی دونم پشت رو داره یا نه!؟)
وقتی اتوبوس راه افتاد...
من به بهار > وااااا چرا این داره دنده عقب می ره؟ ...حالا منم جدیاااااااا!اصلآ حواسم نبود ما اونطرفی نشستیم...
گفتم خوب حتمآ حوصله دور زدن نداره.بهار هم فکر کرده بود که من دارم مسخره بازی در میارم ولی وقتی رسیدیم به سالن و یهو تازه من فهمیدم که قضیه چی بوده و بهار هم فهمید که من کاملآ جدی بودم دیگه ترکیده بودیم از خنده
خلاصه با سایرینی که با تور ِ ما بودن رفتیم سمت هتل...

...و بدین ترتیب من و بهار وارد مشهد شدیم...
- توضیح عکس: بلافاصله بعد از پیاده شدن از تاکسی/وسط خیابون/ چمدون طوسی ِ منم، مشکیِ بهار / اونجا هم که هتل اترک

روبروی هتل اترک 

بعد از انجام کارهای مقدماتی و ایضآ گرفتن عکس از لابی هتل:

اومدیم توی اتاقمون...اتاق 115

تا هنوز اتاق مرتب بود ، وقتُ غنیمت دونستیم و چندتایی عکس دونفره با همکاری دسته مبل و تلویزیون (به عنوان سه پایه!) گرفتیم و وسالمونُ پخش کردیم و دقیقه 93 رفتیم واسه شام!...هیشکی دیگه توی رستوران نبود!

رستوران هتل

بعدش هم راهی حرم شدیم. خوب این پیش زمینه رو داشتیم که حتمآ بخاطر شب ولادت حضرت معصومه چراغونی های حرم روشنه ولی خدائیش فکر نمی کردم اینقدرررررررررررررر قشنگ باشه..خیلی خوب بود..خیلی خیلی..جای همگی خالی...از همون ورودیه باب الرضا چراغونی کرده بودن تا همه صحن ها...خیلی کیف کردم و به خودم هم گفتم باریکلا که این تاریخ رو واسه اومدن انتخاب کردم و البته ممنون بودیم از امام رضا که ما رو طلبیده بودن و جور شده بود که اون شب ها اونجا باشیم.
البته تا تونجا بودیم چراعونی ها رو برای تولد امام رضا هی زیاد کردن که دیگه بهتر از این نمی شد...حال و هوای خیلی خوبی بود و عیر قابل وصف...
این یه عکس از "صحن آزادی" ...شب اول.

 صحن آزادی

صحن مورد علاقه من که سرم ُ می گرفتن پام اونجا بود ، پامُ می گرفتن سرم اونجا بود.
خیلی خلوت بود و البته خیلی سرد...تا ساعت 1 اونجا بودیم و زیارت و اینا و بعد هم برگشتیم...
چایی خوردیم ، خاطرات اون شب ُ نوشتیم ، توُ سر و کله هم زدیم!..و........خوابیدیم...

*سوال کلیدی من از بهار در مواقع خاص: ........تو منُ نداشتی چیکار می کردی؟
- جواب کلیدی بهار به این سوال: .......مطمئنآ استراحت!!!

پ.ن 1: می خواستم تغییراتی در عکس ها بدم که نمی دونم فتوشاپ حرف حسابش چیه که باز نمی شه؟!
پ.ن 2: این هم لینکی از معرفی و موقعیت هتلمون
پ.ن 3:
می نویسم از هزار و یکشبی که تو از آن خبر داری. اما من از تو نه..........

بقیه ش باشه واسه بعد
فعلآ
خوشتون باشه!

 


نوشته شده در سه شنبه 88/8/5ساعت 5:22 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

ما برگشتیم!
توپولوف جان ها عین آدم رفتن و برگشتن و سقوط نکردن!

خیلی داستان داریم و ماجرا از این چندروز...
به محضی که وقت کنم حتمآ شروع می کنم به تعریف...

فعلآ این اعلام وجود رو داشته باشین
تا بعد مفصلآ خدمت برسم.


نوشته شده در شنبه 88/8/2ساعت 1:29 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

سلاملکم!...خوبین؟...خوشین؟..سلامتین؟...کم پیدا شدمااااا دقت کردین؟

اوووووووو ووووووه!
یه مشت حرف از هر دری که فکرشو بکنین قرار بود بزنم که دیگه خیلی قدیمی شد!....به من چه خب؟!کامی جون رفت اون دنیا و برگشت!
عجبا!...حالا اگه عین آدم حرف زدم!!!!
هیچی دیگه...
قضیه از اونجا شروع شد که شنبه ی هفته گذشته من می خواستم بیام "آنچه گذشت" اون هفته رو بنویسم...

* که مثلآ فهمیدم چه سوتی دادم سر جا موندن فاکتور خرید در پلاستیکی که دادم پروانه...تازه در نهایت اعتماد به نفس بهش sms زدم که : {شرمنده پروانه جون ، اینقدر هول هولی اومدم اون روز که یادم رفت 2تا صفر بذارم جلوی عدد فاکتور!!}...هم خیلی خندیدیم ، هم بد شد خب!

* یا مثلآ جمعه با بهار رفتیم کوه و بساط صبحانه و اینا...

و............
اما جمعه شب (هفته پیش) یهو کامی قاط زد و هنگ کرد.منم دست به دامن ریست شدم و ریست کردن همانا و بالا نیامدن ویندوز همان!
گفتم واااااااااای دیدی چی شد؟..ویرووسه کار ِ خودشو کرد  شب که همه جا تعطیل بود!صبر کردیم تا شنبه و همه ش خداخدا می کردم چیزی نشده باشه...وااااااااااااااااااااااای نزدیک یه عالمه عکس (اونموقع فکر می کردم 500-600 تا ولی بعد کاشف به عمل اومد که 2000 - 3000 تا !!) که اکثرشون رو فقط من داشتم...از دانشگاه ، خانوادگی ، سفرها ، پارک ، تولد ، مهدی و....هرکدوم از عکسا که یادم میومد اینجوری می شدم که چرا توی این چندوقت نریختمشون رو CD...ولی هنوزم امیدوار بودم که مشکلی نباشه و برگردن.طی تماس با دکتر خان داداش فهمیدیم که انگار امیدی نیست و مشکل اصلی هم اینجا بود که عکسا روی My Document بودن...خلاصه ما هم بیش از پیش اینجوری  یه عالمه خاطره بود از همه جا...شب معاینات اولیه انجام شد و گفتن 50-50 ست که برگرده عکسا یا نه...البته بعد از کلی اینور اونور کردن و بالا و پایین کردن

یکشنبه توی دانشگاه فائزه گفت قبلآ کامپیوتر اونا هم همین مشکل رو داشته و داداشش تونسته برگردونه اطلاعات رو.طی تماس و دادن توضیحات گفت کیس رو ببرم تا ببینیم چی می شه و تقریبآ اطمینان داشت که میشه...
دوشنبه بردمش و بعد ازظهر هم خبر رسید که هرآنچه عکس توی My Document داشتم ، برگشتهههههههههههههههههکللللللللللی ذوق کرده بودم  و به عنوان تشکر از اون مدل بستنی که داداش فائزه دوست داشت واسه شون گرفتم...تازه هی داداشش می گفت کامپیوترت مال ِ زمان حمله مغول هاست...راست می گفت خب !
و این چنین شد که کامی جون به آغوش گرم خانواده بازگشت....
مرسی داداش فائزه.

خب...
حالا بیایم سراغ حالا!...اونم مدل پ.ن !

پ.ن : عرضم به حضورتون بعد از سفری که به مشهد داشتیم (البته از قبلش) بهار گفته بود که جور کنیم و یه سفر با هم بریم...از اونجایی که من موقع روشن بودن چراغونی های مشهد رو خیلی دوست دارم،

گفتم تولد امام رضا بریم.ولی هم بهار دلش می خواست زودتر بریم و هم همه گفتن اون موقع خیلی شلوغه واینا...
منم گشتم توی تقویم و چشمم خورد به تولد حضرت معصومه و گفتم حتمآ اونموقع هم چراغ ها روشنه...
رفتم دنبالش و تحقیق و تفحص و اینا...
خلاصه بلیط گرفته شد برای امروز...
بلههههههههههههههههههههههههههههه ما رفتنی شدیم...
ساعت 18:30 امروز رفت و 9 صبح جمعه برگشت...می تونین التماس کنین دعاتون کنم!
امروزم با دوستان دالتونی خدافظی کردیم و هرکدوم سفارش یه چیزی دادن!
فاطی: سوهان (بهش می گم مجید جان سوهان رو از قم میارن نه مشهد!)
راضی: از اون گلدون گنده ها که توش زعفرونه!
فرح: از اون شیرینیا...
زینب: زعفرون و همون شیرینی بالایی ها
فائزه: دعاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا (به من چه؟!..خودش گفت!)
نوشی: گلهای دور ضریح!
و البته همه شون دعا هم داشتن که با یه نون اضافی و یه نوشابه 100تومان می شه!

یادش به خیر...
سفر قبلی با بهار...خریدن اون عروسک...چی توز موتوری...حضورشون توی همه عکسها...عکسایی که دیدی و.......چرا؟!

خب دوستان!
از اونجایی که سفر با توپولوف در بسیاری نسخ به نوعی خودکشی معروف شده ، کلآ حلال بفرمایین!
البته ما نهایت سعی مون رو می کنیم که برگردیم
امیدوارم هم سفر زیارتی ِ خوبی باشه و هم خیلی بهمون خوش بگذره...
فکرشو بکنین 4روز قرار باشه پت و مت (من و بهار) بیفتن به جون هم!...چه شووووووووووود

پت و مت...من و بهار!

پس فعلآ
خوشتون باشه...
تا بعد...

 

 


نوشته شده در دوشنبه 88/7/27ساعت 1:41 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

... با ابنکه به میزان بسیار شدیدی حالم از برخی مسائل گرفته شد امشب، ولی دیدم حیفه که خاطرات دو روزه ای که با پروانه داشتیم جایی ثبت نشه..

 سابقه دوستی من و پروانه برمی گرده به اوایل وبلاگ نویسیم یعنی حدود 4-5سال پیش، یه دختر ناز و خوشگل هم داره به اسم پریسا...اصلآ اینجوری شده که اسم وبلاگش شده "پریسا در دریای خوشبختی"  و به این ترتیب منم شدم خاله زهره ی پریسا..از 2-3سالگیش:

 

 تا الآن که خانومی شده واسه خودش و کلاس اوله:

 

 شنبه پروانه کامنت گذاشته بود داره میاد اینجا و اگه بشه همدیگه رو ببینیم و اینا...منم کلی ذوق کردم و همن موقع هم واسه ش یه کامنت گذاشتم و هم اس زدم که برنامه ش چه جوریاست.
قرار شد که دوشنبه شب با هم باشیم.
دوشنبه هم تا حدود 5ونیم دانشگاه بودیم و بعد ازکلاس هم کلی بچه ها (دالتونا) رو سر ِ کار گذاشتم سر ِ اینکه با کی قرار دارم
خلاصه پروانه زنگید و قرار اولی رو توی کافی شاپ هتل گذاشتیم.
در راه برگشت از دانشگاه هم کلی به خودم فحش دادم که چرا جوری نیومدم که از راه می رفتم هتل و دیگه خونه نمی رفتم...بهرحال رفتم خونه و باز راهی شدم ولی وقتی پروانه گفت هنوز توی جلسه هستن یه کم خیالم راحت شد...توی راه همه ش به این فکر می کردم که حالا وقتی برای اولین بار از نزدیک منو ببینه میگه آآآآآآآآآآ این کیه دیگه؟!!
یه کم ترافیک بود و یه کم جای پارک ماشین سخت گیر اومد ولی دقیقآ همون وقتی که من جای پارک پیدا کردم پروانه هم اس زد که راه افتادن...منم رفتم سمت کافی شاپ هتل.
529 بار هم انواع گاسون هایی که اونجا بودن پرسیدن چی میل دارین؟!..منم می گفتم  منتظر دوستم هستم ، بیاد می گم!

بعدش یهویی پروانه از پشت سر اومد و سلام وایناااااااااااااااااا
اولش یه کم حرف کم آوردیم ولی چند دقیقه بعدش تقریبآ کافی شاپ رو گذاشته بودیم روو سرمون...
دیگه ایقدر حرف زدیم که وقت واسه حرف زدن هم کم آوردیم!..بعدش که می گفتیم حالا توی وبلاگ بگیم چیا گفتیم؟!..قرار شد به جای حرفامون هی بوووووووووووووووووووق پخش کنیم!...پروانه و توطئه و من و اون و اینا و اونا و .........خیلی خندیدیم و خوش گذشت.
به پروانه گفتم حالا من چقدر مثه خودم بودم؟...گفت توی وبلاگ شر و شیطون تری و اینجا خانوم تر!...گفتم اولشه و تا آخر ب تیجه رسید که نههههههههه همون میزان شیطونی سر ِ جاش هست!
آخرشم وسط حرفامون خدافظی کردیم!..و قرار شد فردا ظهر هم باهم باشیم.

سه شنبه پیش ازظهز هم اس زدم واسه ش که برای نهار بریم بیرون ولی برنامه ش جور نشد و برای بعد از ظهر وعده کردیم.
یه اس هم زدم به بهار که اگه می تونه بیاد باهم باشیم و اونم گفت 4 به بعد می تونه بیاد.
یه زدم به پروانه که : نزنیمااااااااااا اما قرارمون باشه واسه 4 که بهاره هم بیاد.(توی پرانتز: آخه اولش اون گفته بود 3..من نیم ساعت عقبش انداختم گفتم 3ونیم و بعدم که یه باره 4!)
خلاصه رفتم دم هتل و پروانه هم با طاهره دوستش اومد.قرار بود بهار هم بیاد و ماشینشُ بذاره و با هم بریم...تا منتظر اون بودیم رفتیم توی پارک و یه مشت عکس انداختیم و کلی خندیدیم و چایی نخوردیم! بهاره هم اومد و قرار شد بریم باغ پرندگان چایی بخوریم!

حالا بگذریم از جریاناتی که سر ِ پیدا کردن آدرس باغ پرندگان داشتیم و اینکه چقدر خندیدیم...دم در پارکینگ فرمودن تعطیله!!!
ما هم دست از پا درازتر و ایضآ چایی نخورده برگشتیم و اس رئیس جان پروانه هم قوز بالا قوز که باید تا 6هتل باشین!
با توجه به کمبود وقت ، یکی از پارکهای نزدیک را انتخاب نموده و به خوردن چای همت گماشتیم!...تازه بازم عکس گرفتیم و محض شادی روح اموات چایی هم خیرات دادیم!!!!!!!!!!
آخر ِ کار یه کم بد شد که دیر رسیدیم هتل ولی ترافیک بود خب!

* پروانه جونم خیلی خیلی خوشحال شدم از اینکه دیدمت. اینکه تو هم خوشحال شدی یا نه مشکل ِ خودته ! (چشمک)
دلم می خواست بهتر از اینا می شد..انشاالله دفعات بعدی :)
بابت زحمتی هم که کشیده بودی ممنون...

پ.ن 1: بیشتر از اینایی که گفته شد ، گفتیم و شنیدیم و خندیدیم...
پ.ن 2: ایندفعه یادداشت شکلک نداره!...دلم خواست!
پ.ن 3: مثل قبل عکسا لینک شدن...البته چندتا عکس هم هست که قرار شد پروانه بذاره.فعلآ که به شدت سرماخورده...
پ.ن 4: ADSL هم اولش خوب بود!...حالا که یا قطعه یا سرعتش خیلی کم تر از dial up !
پ.ن 5: نیمه دوم سال 88 بر شما چگونه خواهد گذشت؟ ..............قابل توجه بعضیا!!!

 ببخشید اونجوری که دلم می خواست بشه ، نشد...

فعلآ خوشتون باشه
تا بعد..

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/7/9ساعت 2:59 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

<      1   2   3      >

Design By : Pichak