سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خیلی دلم می خواست بگم:
«می دونم یکی تو دنیاست وقتی که دلم می گیره ‍، وقتی که بغض تو گلومه ، اون واسه م دل نگرونه...»
.
.
اما دروغ چرا...؟!

...


تا بعد...
لحظاتتون بهترین

 


نوشته شده در دوشنبه 86/7/16ساعت 2:32 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

یکّه و تنها و غریب مثل یه کوه سربلند
با قله ای که آدما هرگز به اون نمی رسند

یه دست مهربونی که روی پر ستاره ها
تو آبیای آسمون بال و پری مثل خدا

کسی که نخلستون و شب شاهد ناله هاش بودن
خونه های فقیر شهر همیشه چشم براش بودن

با سفره خرما و نون عدالتُ معنی می کرد
با بازوان مردونش شجاعتُ معنی می کرد

رها و سبز و استوار مثل یه سرو سرفراز
با قامتی که خم نشد جز توی محراب نماز

تو خلوتش برای چاه قصه ی دریا رو می گفت
حدیث یک روح بزرگ ،‏ یه مرد تنها رو می گفت...

__________________________________________

*ایام شهادت حضرت علی رو به همه تسلیت می گم و توی این شبها از همگی التماس دعا دارم...

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/7/11ساعت 2:12 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

نطق پیش از دستور:
خوب یادداشت قبلی که یه یادداشت متفاوت نسبت به همیشه بود و صبا جون زحمتشو کشیده بود..امیدوارم که روز جمعه کسی یادش نرفته باشه و تونسته باشیم قرآن رو کامل ختم کنیم و انشاالله که از همگی قبول باشه...
از دوستانی هم که شرکت کرده بودن ممنون و از دوستانی که شرکت نکردن نه ممنون!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
و اما جریانات دیروز...

...استاد اقتصاد کلان این ترم از اون استادایی که راست راستی استاده!(یعنی چه مثلآ؟!)...همه کارهاش روی حساب کتاب پیش می ره..درس دادن و کوئیز گرفتن و حضور و غیاب کردن و نمره دادن و...
قرار بود این هفته از فصلی که درس داده کوئیز بگیره...اول کار که اومد دیدیم هیچی نگفت و رفت سراغ درس!..گفتیم آخ جون یادش رفت!:dans
...دوتا مثال گفت و فصل جدیدُ شروع کرد...
بعد از 1ساعتی، گفت 10 دقیقه استراحت کنید و محض اطلاع هم بگم که ساعت بعد کوئیز!...منم توی این 10 دقیقه گفتم مثالها رو حل کنم اما دیدم بلد نیستم خوب!..یه جوری بود!..در همین فاصله دوتا از ذکور (!!) دانشگاه{معروف به پسر شجاع و خانوم کوچولو} که کلاسهامونم هیچ ربطی به هم ندارن اومدن توی کلاس...
پرسید کلان دارین یا خرد؟
__:کلان.
~
: کوئیز دارین دیگه؟
__:بله.
~ : پس ما قراره مراقب باشیم موقع کوئیز!
__:چه سعادتی!!
...گذشت...

بازم استاد اومد و درسُ ادامه داد...یه کم بعد گفت خوب ردیف اول 5نفر بشینن بقیه هم عقب پشت سر اونا...بچه ها گفتن استاد نگیر و ما بعد از حذف و اضافه اومدیم و از این حرفا...گفت: نه!

~ : استاد نگیییییییر!
__: نه!...هرکی می خواد نده !
~ : نگیر دیگه!!
__: گفتم که هرکی می خواد بره..حضور غیاب نمی کنم!
~ : می گیری؟
__: بله!
~ : خوب بگیر!
خلاصه اون دوتا هم اومدن توی کلاس و برگه ها رو دادن...تئوریهاشو که بلد بودم...مسئله رو هم حل کردم و به آخریش که رسید دیدم همه دارن برگه هاشونو میدن..فکر کردم استاد گفته بدین..دوستام هم اومدن دورم که بده و نمی خواد حل کنی و اینا!...برگه رو که دادم پسر شجاع گفت چرا تشریحیا رو ننوشتی پس؟؟
من:{}...فائزه مگه تشریحی داشت؟!:he?
...استاد که برگه مو دید گفت شما خانومه؟
گفتم...!...گفت قبلآ با من کلاس داشتی؟...گفتم نه واللا!..چطور؟...گفت همینجوری!
حالا ما در کف سوالات تشریحی و سوال استاد مونده بودیم!..گفتم آیا چی شده که اینجوری پرسید؟!...وقتی داشتم وسایلمو جمع می کردم دیدم داره برگه مو به اون دوتا نشون میده و یه چیزی بهشون گفت و اونا هم خندیدن!
گفتم استاد پشت سرم که گفتین!خوب به خودمم بگین چیکار کردم؟..گفت شما خانومه ... بودین؟..گفتم بله!..گفت  هیچی دیدم این سوال رو فقط شما درست نوشته بودین و فهمیده بودین که راه حل نمی خواد جواب با قبلی یکیه!..گفت داشتم به ایشون (پسر شجاع) می گفتم که راه تشریحی نداره!
من به پسر شجاع:{}
خلاصه این از این و اونم از اون!..به خیر و خوشی گذشت!


*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن1:ایام شب های قدر نزدیکه..با امید به اینکه هممون بتونیم نهایت استفاده رو از این شب ها ببریم،خیلی خیلی التماس دعا.


پ.ن2:خانواده محترم خان داداش دلمون واسه همتون تنگ شده ها..نمیاین؟..اگه نمیاین تا ما بیایم:kotak (چه تهدیدی!!)

 

فعلآ تا بعد...

لحظاتتون بهترین:babay

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 86/7/8ساعت 3:32 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

<      1   2   3      

Design By : Pichak