|
11 سال است اینجا را داریم
و
با نهایت افتخار و شادی
آغاز می کنیم دوازدهمین سال وبلاگ نویسی مان را...
گل سرخم
تولدت مبارررررررررررررررررررررررررررک
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن: از اول خرداد رسمآ شاغل شدم...به قول خواهرزاده م : شباااااااانه روزی :دی
فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد...
در گیر و دار خرید جهیزیه و گشتن ها متوالی توی کوچه و خیابون و پاساژ و بازار...
و در حالیکه خیلی سعی میکنیم لذت ببریم از خرید جهیزیه اما دیگه دل از حلقمون بالا اومده...!
و در شرایطی که من از اول خرداد شاغل میشم و این شاغل شدن همان و صبح تا شبم پر شدن همان...!
که تازه هنوز مبل و فرش و لوستر هم مونده...
جمعه عصز همین جور که وسط پارک نشسته بودیم یه دفعه ای دلم هوایی شد برای مشهد!
و من که همیشه میگفتم زمینی و با ماشین مشهد نمیام ، گیر دادم به همسرجان که بیا فردا بریم و وقتی من برم سرکار معلوم نیست بشه راحت مرخصی بگیرم و قردا صبح با ماشین بریم تا چهارشنبه!!
همسرجان هم که اصولآ "نه" توی کارش نیست!!! گفت باشه میریم!!...منم تازه عصبانی شدم که چرا جدی نمی گیری و اینا...
خلاصه تا شب هی دو دوتا چهارتا کردیم و آخرش گفت حالا تا فردا!!
منم گفتم خب هیچی دیگه...تموم شد!
صبح هم طبق روال قبل با خواهرجان رفتیم دنبال جهیزیه و وسط فروشگاه همسرجان زنگید که برو ساک ت رو ببند فردا (یکشنبه یعنی امروز) بریم...!
حالا هی من میگم واقعنی؟؟؟!!!!!
میگه خب آره دیگه...بلیطشو اوکی کردم!!!
هیچی دیگه...امروز بعد ازظهر عازمیم انشاالله با توز و هواپیما...تا چهارشنبه
حیفم اومد اینجا نگم...
یه تار موی اینجا رو به صدتا فیس و وایبر و واتس آپ نمی دم!
خلاصه که هم حلال کنید
و هم التماس کنید تا دعاتون کنم!
فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد
هی نیومدم بنویسم تا شاید پست جدید حاویه اخبار قطعی و جدید باشه ولی نشد!
اخباری از تاریخ عروسی که تا وقتی تالارش رزرو نشه ، نمیشه گفت کی هست و اخباری از شاغل شدن ، که اونم توی پیچ و واپیچ های هفت خان که چه عرض کنم، هفتاد خان رستم گیر کرده و هنوز معلوم نیس چی بشه...
این روزها کمی تا قسمتی جدی تر از قبل درگیر خرید جهیزیه هستیم...خریدی که همه میگن شیرین هست و کیف داره ولی من اینو نمی گم! البته چرا...من صبح ها با ذوق از خونه میرم بیرون وظهر ها تقریبآ با سردرد و حالت تهوع برمیگردم خونه!!!...به یه جایی از خرید که میرسیم به خواهرم میگم دیگه استُپ! باید یه دور آپدیت شیم...و راهمونو میگیریم و برمیگردیم!!!
از یه زاویه نگاه کنی خریدای عمده انجام شده و از زاویه ای دیگه کلللللللللی خورده ریز مونده که خودش خیلی وقت گیر هست...
این روزها درگیر کارهای خونه هستیم و تصمیم نهایی واسه این که می خوایم چیکار کنیم...
این روزها اعصاب هردومون خورده و در نتیجه تنش بینمون زیاد شده...که البته به شدت بدنبال تغییر رویه ام...
این روزها هفته نکوداشت اصفهان بود و جشنی برپا...3 شبش رو رفتم و بهترینش یکشنبه شب بود که همسرجان هم اومد و سر عکس انداختن با اخشابی کلی خندیدیم...
این روزها دلم یه سفر می خواد اما نمی دونم کجا؟! شاید شمال...یا مشهد!
این روزها...
هیچی دیگه...همین!
شاید به دلایلی از پست بعد ، رمزی شم...
دعا کنین همه چی به خیر و خوشی جور بشه...
خوشتون باشه...
تا بعد!
سلام...سلام... سلااااااااااااام
سال نو مباررررررررک...صد سال به این سال ها
تاحالا نشده بود اینقدر از سال جدید بگذره و من واسه تبریک آپدیت نکرده باشم...
فلش بک به سال 92
تجربه ی اولین سال متآهلی...عیدی بود که هرجا میرفتیم عیدیه ویژه داشتیم و عروس و داماد بودیم و خوش خوشانمون بود :)
و سالی که دیگه "من" ی در کار نبود و "ما" شده بودیم...
سفرهای قم ، تهران ، شمال و...
جهیزیه خریدن...
گشت و گذار...
جنگ و دعوا :دی
خدارو هزاران بار شکر که هرچی بود ، مریضی و اتفاق های بد توش نداشت...
و حالا شروع سال 93...
چندروز ِ آخر سال، خونه تکونی...
خدا خوب بخواد واسه همسرجان که واسه کارهای خونه کلی کمکم کرد...وگرنه که از پس همه ش برنمیومدم...
و برنامه ی مضاعف تر ِ امسال هم برگشت ِ خواهرم اینا از سفر حج در روز 2 فروردین بود.
موقع سال تحویل ، همسرجان هم اومد اینجا و باهم بودیم و بعدشم داداشم اینا واسه شام اومدن...
اینم هفت سین ِ من...
جمعه هم از صبح با همسرجان رفتیم خونه خواهرم اینا و کارهای نهایی رو انجام دادیم و هفت سین و میز دم راهی رو چیدم...
حساااااااااابی این دو روز خسته شدم...
شنبه هم خواهرم اینا برگشتن و تا دیروز مشغول ِ اومد و رفت ِ اونا بودیم.
خلاصه اینم از تا الآن ِ 93یِ ما :)
فعلآ همین
با آرزوی سالی نکو..همراه با شادی و سلامتی واسه همه و خودمون
خوشتون باشه
تا بعد...
Design By : Pichak |