|
اول بگم از کوه رفتن...یا بهتره بگم کوه نرفتن!
نرفتم که!...خوابم بردساعت یک ربع 7 بیدار شدم!..ساعت 7 هم باید دانشگاه می بودیم!..یه کم به خودم فحش دادم که چرا بیدار نشدم، بعدشم از خودم عذرخواهی کردم و دوباره خوابیدمساعت 7:10 هم دوستم زنگ زد که:
- کجایی؟
- خونه...!
- هان؟
- خوب خوابم برد
- دانشگاه هم بسته است!کسی نیست انگار!
- e ؟...پس پولامونو خوردن و فرار کردن!!
گذشت...
ساعت 7:20....
باز زنگ زده که زهرههههههههههههههههه بیا..بچه ها اومدن!...میگم حالت خوبه تو؟!...من لااقل 3ربع توو راهم تا برسم!
گفت پس منم نمی رم
ازش عذرخواهی کردم و همه چی بخیر و خوبی تموم شد...
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
...و بعد...
تاحالا شده در شرایطی باشین که در لحظه بهتون خوش بگذره اما در مجموع نه؟!...نمی دونم منظورمو چه جوری بگم...مثلآ توی پارک هستم..خیلی هم خوبه و همه چیز جوره بهمم خوش میگذره..اما یه احساس سطحیه!..یا توی دانشگاه همین طور...
نمی دونم چه حسیه!...از بودن چیزایی که نیستن خسته شدم...نمی خوام اینطوری باشه...دلم می خواد باشن و همیشه باشن!(زور نزنین که بفهمین چی گفتم!!..دوبار دیگه عمقی بخونین می فهمین!)
دلم نمی خواد قدم توی راهی بذارم که قرار نیست پایانی داشته باشه...
کاش می تونستم بفهمم که داره یا نه؟!...شاید فقط یه نفر بتونه کمکم کنه!...اما...
ولش کن!
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
...بعدتر اینکه..قرار بود پنجشنبه برم مشهد با مامان و بابا و عمه ام اینا...اما این امتحان زد تو کاسه کوزه م!
دیدم اگه برم،نه مشهد به دلم می چسبه و نه امتحان خونده میشه...این شد که بلیط م رو کنسل کردن و اونا رفتن...تا دوشنبه...الآنم من تنها تشریف دارم!
یه عده فرمودن اشتباه کردم نرفتم!..اما حالا که نرفتم!!
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
خوب عرایضم تموم شد!
خدمت اون دوست که فرموده بودن وبلاگم بی خاصیت شده هم عرض کنم که: مدلشه!
ما رفتیم...
سر فرصت به دوستان جدید سر می زنم...
خوشتون باشه...
تا بعد
Design By : Pichak |