سفارش تبلیغ
صبا ویژن

می گم اینجور که پیداست  ما همچین یه کم دیر به فکر گشت و گذار و اینکه "تابستان خود را چگونه گذراندیم؟!" افتادیم!!
آره خوب!
دوشنبه sms زدم به
بهار که میای بریم نمایشگاه؟...اونم اول گفت نه!...اما بعدش گفت خوب آره!
قرار شد  بهم خبر یده که برم دنبالش و بریم و اینا...ولی از اونجایی که خبر دادنش شد ساعت 5/5 و منم یه کم کار داشتم ، دیدم دیر میشه.تازه می خواست افطار هم خونه باشه!.......خلاصه بی خیال شدیم.

امروز (یعنی همون دیروز) باز بهش گفتم ببین اگه جور می شیم بریم...
توی پرانتز اندر احوالات
بهار  هم عرض کنم که یه خواهر داره که خواهرشم یه بچه داره!...بعد این خواهرش همه ش خونه بهار ایناست و خوب توقع (به جا یا بی جا شو نمی دونم) داره که بهار هم همه ش پیششون باشه...بنابراین اکثر برنامه های ما روی این محور می چرخه! پرانتز بسته!

خلاصه خبر رسید که میاد / حوصله رانندگی هم نداره / آبجوش واسه افطار / پیتزا هم دیشب خورده!
آخه من گفتم حالا که بیرونیم افطار هم بیرون یه چیزی بخوریم....

رفتم دنبالش...
حالا من باشم و خبر داشته باشم طرفم تصادف کرده ، قبل از خودش ماشینُ نگاه می کنم!.......اما همینجور که میومد دیدم نهههههههههههه!!! تنها چیزی که ندید
ماشین جان بی سپر من بود!
وقتی سوار شد ، بهش می گم ماشینُ دیدی؟...گفت هااااان؟....گفتم هیچی بابا!...با خودم بودم!
کلی خندیدیم!
بعدم از جزئیات تصادف گفتم و اینکه چیا گفتیم و نهایت اینکه ملت چه بی جنبه هستن که بعد از این قضیه........و اینا!!!!!
رسیدیم!
دم در ِ نمایشگاه هم کلی خط و نشون واسه من کشیده که نخوای همه جا وایسی و همه غرفه ها رو ببینیااااااااااااااا
منم گفتم خوووووووووووووووووووووووووووب (منتها از اون خوب هااااااا)
مانتو سایزمون نبود / اون کیف کولی که من دوست داشتم مشکیش نبود!...این تا اینجاش!

از غرفه ای که نمی دونم چرا یکی از همکارای بهار مسئولش بود و شمع های تزئینی داشت ، یکی یه دونه شمع گرفتیم ،

 

منتها قرار شد اگه خونه ای که بعدآ من  (بعد دیگه!) داشتم ، مثلآ شومینه داشت اون شمعشُ بده به من که جفت باشه قشنگ باشه.اما اصلآ قرار نشد اگه خونه اونا شومینه داشت من شمعمُ بدم به اون که جفت باشه ، قشنگ باشه!

یه گشتی توی سالن دوم زدیم و من بدینوسیله 6تا اسکاچ خریدم و با عشق تقدیم کردم به مامان!

در ادامه خط و نشان فوق الدکر (!) بهار گفت نریم سالن خوراکیا هاااااا..منم همون جواب فوق الذکرُ بهش دادم!
حالا جالبترین خریدمون این بسته این که در ذیل مشاهده می کتید بود!...کلی خندیدیم که دوتا دختر گنده (!!) یکی از این بسته ها دستمون داریم می ریم!............فکر کنم یک کیلویی هست!..آخرشم نفهمیدیم بگیم شکوفه؟ پاپ کرن؟ پفیلای اینجوری؟...چیز فیل؟!!!...چی؟.............
بهرحال از اینا دیگه...
راستی بعد باز اومدیم سر ِ همون کیفی ِ و یه مدل دیگه از همون سری مشکی خریدیم...(دلتون بسوزه!!!!)

اذان شد / روی چمن های جلوی نمایشگاه نماز خوندیم / توی ماشین آبجوش و کیک خوردیم.

حالا بعدش...
تصور کنین دوتا فوق تخصص توی جغرافیای شهری ، بخوان از این کله شهر ، برن اون کله شهر!!!!گفتیم حالا هی می ریم ببینیم چی می شه...من می گفتم بریم "پیتزا پاز" ، اون می گفت من دیشب پیتزا خوردم!...گفتم خوب بریم "ژوان" (همانا یک رستوران مکزیکیست!)
حالا ساعت چنده؟هشت...
بهار می گفت خوب به سلامتی تا برسیم سرش 9 / تا سفارش بدیم و بیاره 9 ونیم / تا بخوایم بخوریم 10 / تا برسیم خونه 11
11 و نیم هم با یه لنگه دمپایی ،خدافظظظظظظظظظظظظظظظظی برو همونجا که تا حالا بودی!
...حالا توی رستوران!
هر چی به این آقاهه نگاه می کنیم که خوب بیا بگو ما چی می خوایم؟...انگار نه انگااااار!!
آخرش بعد از کلللی وقت تشریف آوردن با منو!....منم طبق تجارب قبلی گفتم 2تا
"چیمی چانکا" بگیریم و یه "سالاد مکزیکی" باز این آقاهه رفت!.....حالا مگه میومد؟!...می خواستم پا شم برم بزنمش ........که اومد!

چیمی چانکا یکی داشت فقط به جاش یکی "تاکو" گرفتیم / باز کلی معطل شدیم تا آورد...
اما جاتون خالی خیلی خوشمزه بود...کلی هم خندیدیم.
تازه کاشف به عمل اومد که
بهار هنوز شیرینی ماشینشُ بهم نداده ، بنابراین شام امشبُ تقبل فرمودن ! (دست شما درد نکنه!..خدا سوناتاش کنه!)

هیچی دیگه بعدشم اومدیم بودیم خونه!
البته همچین بفهمی ، نفهمی هم داشتیم می ترکیدیم از بس خورده بودیم!..هر دومون به غلط کردن افتاده بودیم...

یه sms زدم به بهار که سالمی؟...توی کوچه نیستی؟...امن و امان ِ ؟ گفت آره...

خلاصه اینم از امروز ما...
هرچی این تابستون اوایلش بیخودی گذشت ، حالا که داره تموم میشه هی برنامه جور می شه واسه مون...

فعلآ
با آرزوی قبولی طاعات و عباداتتون
خوشتون باشه
تا بعد

هان راستی پ.ن !
پ.ن :  عکس ماشین جان‏،‏  شکوفه یا همان ..فیل ‏،چیمی چانکا، سالاد و تاکو لینک شده توی یادداشت ، خواستین ببینین!

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/6/26ساعت 3:59 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak