سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قبل از افطار  نسیم (دختر عموجان) زنگید...بعد از سلام و احوالپرسی و مسخره بازی های معمول گفت حوصله داری بریم نمایشگاه؟
گفتم نمایشگاه قرآن؟....گفت آره و سی دی و کتاب و این چیزها هم هست و پسرعمه جان که رفته بود بسیار راضی بود!
خلاصه در بدو امر گفتم نه انگار.حالشو ندارم و نمیام...اونم گفت پس حالا ما هم ببینیم چکاره می شیم...

توی پرانتز عرض شود که نسیم اینا چندوقتی هست که ماشینشونُ فروختن و اسم نوشتن واسه ریو که هنوز ندادنشون...می گفت این چندروزه یا با موتور می ریم بیرون یا با ماشین بابای علیرضا (شوهر دختر عموجان!) و از این حرفا!.......پرانتز بسته!

وقتی خدافظی کردیم و اندکی تفکر نمودیم کاشف جان به عمل اومد که این قضیه جدای از پیشنهاد برای نمایشگاه ، التماس دعای این هم بود که من با ماشین برم و بریم...
از طرفی هم دیدم خوب منم حوصله م سریده (به ضم س) و بد نیست برم انگار!
خودمو در مورد ماشین زدم به اون راه و یه sms زدم به نسیم که : کی می رین؟...منم میام!
اونم زنگید که میای و علیرضا می گه حالا که زهره میاد شما دوتا برین و من نمیام!...منم گفتم نه...راه دوره تا برگردیم دیر می شه (حالا الکیاااا چون می دونستم نسیم می خواد من اینو بگم که هم من با ماشین اومده باشم و هم علیرضا هم با اصرار ما اومده باشه!).......خلاصه یه کمم بحث کردیم سر اینکه کی شام بده...منم گفتم علیرضا سر ِ کارت سوخت خیلی پیتزا به من بدهکاره!!...قرار شد یه مختصر افطاری بخوریم و من برم دنبالشون...
دم در خونه شون یه زنگ زدم که بیاین پایین و خودمم رفتم عقب نشستم!...اون دوتا هم وقتی دیدن من عقبم حسابی هم جا خوردن هم خوششون اومده بود...علیرضا گفت نه خودت بشین و چرا من؟!...گفتم نه دیگه!..من دیدم شما هستی من گواهینامه مٌ نیاوردم!...با تعارف و شوخی بهش گفتم شما بشین پشت فرمون ما هم "اشهد مون" رو می گیم!...از بسکی بد می ره این بشر!!
توی راه هم کلی از ماشین کیف کرده یود..هی می گفت مدل چه سالیه؟...موتورش خوب دور می گیره هااااااااا...نههههههههه خوشم اومد تند میره!!

یکی یه دونه هلو خوردیم و رفتیم واسه نمایشگاه...
دیدیم ورودی نداره!!...گفتیم آآآآآآآآآآآآآخ جون! پس حالا هی می ریم بیرون و میایم توو!!
علیرضا هم که همون اول ناپدید شد...بعدشم که اومد از بس غر زد گفتیم تا حالا کجا بودی!؟...برو همونجا که بودی!

عاطفه (اون یکی دخترعمو جان) قرآن منظوم امید مجدُ گفته بود بگیریم واسه ش و عمو هم قرآن فارسی...
اسمش نمایشگاه قرآن بود اما سه تا سالن بود که انواع و اقسام سی دی و کتب مذهبی و هنرهای دستی مثل خط و معرق و اینها هم بود...
دوتا غرفه هم اون دوتا هنرکده ای که من ازشون چوب می گرفتم واسه معرق بودن که با یکیشون سلام علیک کردیم..حسابی تحویلمون گرفت و پذیرایی و اینا...قرار شد برم پیشش برای کلاس خصوصی...البته وقتی کلاسای دانشگاه معلوم شد...

دوتا کتاب داستان برای مهدی و زهرا گرفتم..خودمم دنبال کتابی بودم که احسان  معرفی کرده بود (عادت..نویسنده: زویا پیرزاد) که نبود.یکی دیگه گرفتم به اسم "راز-نوشته: راندا بایرن و ترجمه الهه مرعشی"...تا اینجاییش که خوندم بد نبوده...راز یعنی قانون جذب! (اینو تا الآن فهمیدم!!)
یه مجموعه سی دی هم گرفتم، کتابخانه دیجیتال با بیش از 4000عنوان کتاب در زمینه های مختلف-نوشتار و صوتی!...شامل 4سی ذی،قیمتش 12000تومان که با تخفیف نمایشگاهی شد 5500تومان!!
یه هدفون هم بود که نمی دونم چی چی داشت که با امواج الکترومغناطیسی بود برای رفع سر درد ، استراحت آرام و عمیق و برای یادگیری!!...یارو می گفت از روی کامپیوتر هرچی خواستی می ریزی توش و شب می خوابی و صبح پا می شی یاد گرفتی!!!!....علیرضا می گفت مثلآ اگه زیان انگلیسی باشه صبخ پا می شیم به جای سلام می گیم hello ؟؟
کلی سرش خندیدیم و بحث کردیم که آخه با عقل جور در میاد یا نه؟!..ساخت آلمان بود و 12000 تومان!!!...گفتیم خوبه نفری 4000تومان بدیم و بخریمش ولی علیرضا می گفت نه بابا الکیه!!.............خلاصه که نمی دونیم چی بود..تا توی خونه هم پشیمون شدیم که چرا نخریدیمش...ولی بازم انگار با عقل جور در نمیاد؟!!

بعدم پیتزا گرفتیم و اومدیم خونه نسیم اینا خوردیم و سریالها که گذاشته بود ضبط شه دیدیم و حدود 12ونیم هم با اسکورت علیرضا (با موتور) برگشتم خونه!
بهش می گفتم نمی خواد بیای..رسیدم خونه می تکم که رسیدم!...می گغت نه بابا!...یهو می دزدنت بعد مامانت اینا ازمون یه دختر حسابی می خوان!!!!..گفتم خوب پس بیا!!!

الآنم نسیم sms داد که یکی از سی دی هایی که خریده خرابه!!...احتمالآ یه سفر دیگه باید بریم نمایشگاه!...حالا یهو دیدین اون هدفون رو هم بخریم.

اینم از جریانات امشب ما...
شب خوبی بود.

پ.ن 1: ...من آرامم / من خاموشم / رویایت رفت از آعوشم / من چون فانوس از تو روشن / تو چون سایه پنهان از من / با سودایت بی سامانم / می لرزد دل در دستانم///
آئینه شو ، دل بد مکن ، در دام او / عاشق بمان ، تا پای جان ، با نام او......
(تیتراژی که امسال از مجید اخشابی در ماه رمضان می شنویم...یعد از مدتها یک کار خیلی قشنگ...روی همین لینک که کلیک کنید می تونین بشنوینش)

پ.ن 2: چقدر دوست دازم که توی این ماه مواقع خداحافظی عمدتآ "التماس دعا" رو از هم می شتویم...معمولآ ماه رمضون اینجوریه و مخرم...

پس التماس دعا
خوشتون باشه
تا بعد...


نوشته شده در سه شنبه 88/6/10ساعت 3:33 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak