سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من بابامو می خواااااااااااااااااااااااااااااااام...

خودشون تنهایی (البته با یه 20-30 نفر دیگه!!) رفتند کیش!خوب وقتی ماها باهاشون نباشیم تنها میشن دیگه!...تازه پارسال هم همین موقع ها بازم تنهایی رفتن همون کیش!

******************************

بگم یادش بخیر؟!...که نه آخه...

ماجرا از این قراره:

پارسال که بابام رفته بودن به اتفاق سایرین تصمیم گرفتیم بریم بیرون پیتزا بخوریم...جای شما خالی رفتیم و حدود دوساعتی بیرون بودیم...

بعد که برگشتیم خونه داداشم گفت: زهره چرا چراغ وسط اتاق رو روشن گذاشتی؟...همون مهتابی بس بود!

- نمیدونم!...شاید یادم رفته بوده خاموشش کنم!

...و رفت تا در پارکینگ رو باز کنه...بعد دیدیم دوید طرف در خونه و یه نگاهی به قفل کرد و اومد گفت...

:...دزد اومدددددددددده!

- شوخی می کنی!

--: نه به خدا ! قفل ها سرجاش نیست...

اینجوری :

-  ووووووویییییییی دزد کجا بود ناقافل؟؟!!

...در همسایه ها رو زدیم و همشون ریختن بیرون...چون در خونه قفل بود مجبور شدیم شیشه رو بشکنیم و ...

به هر شکلی بود رفتیم تو...فکر می کردیم آقا دزده هنوز تو خونه است...همه جا رو دیدن و گفتن کسی نیست...

در نگاه اول دیدیم ویدئو سی دی نیست!...همه قفل های کمدها رو (با اینکه کلید توش بود) شکسته بود...

زنگ زدیم به خواهرم اینا که برگردین..دزد اومده...

پلیس 110 هم که اومد با دوتا چوب کبریت می خواست اثر انگشت پیدا کنه که گفت چیزی مشخص نیست...بعدم گفت خوب دزد اومده دیگه!...من چی کار کنم!!!

منم ایقدر از دزد می ترسم که نگوووو اون شب از پهلوی خواهرم تکون نخوردم...

اموال مسروقه زیاد نبود ولی اونایی هم که بود بیشترش مال من بود!...دست بند ،زنجیر، دوربین ، پول ، حتی ساعت و دوتا دستبند بیخودی...بیچاره فکر کرده بود طلا سفیده‌!

صبح همه بسیج شدن و قفل ها و شیشه رو درست کردن...وقتی میخواستیم چیزای تو اتاق رو درست کنیم یه دفعه زن داداشم گفت : زهرههههههههه...

- چیههههههههههه؟

-- اینو !

چیز خاصی نبود فقط یک عدد چاقوی ضامن دار بودآقا دزده جا گذاشته بود!

 ...و قرار شد تا برگشتن بابام چیزی بهشون نگیم...وقتی برگشتن متوجه عوض شدن قفلها شدن ولی مامانم سعی کردن با نخودچی حواسشون رو پرت کنن...

منم نشستم و دل و روده ساکها رو ریختم بیرون و یه دفعه گفتم : بابا تا نبودین دزد اومد...آخییییییییییش راحت شدم!

گفتن دیدم قفل ها عوض شده ولی فکر دزد نبودم!...خلاصه نشستیم و آنچه گذشته بود رو براشون توضیح دادیم...

******************************

...این بود ماجرای پارسال (13 اسفند)...امسال هم همه بهمون سفارش کردن دیگه نرین پیتزا بخوریدا !!

******************************

اما مهمتر از ایناااااااااااااااا...

بالاخره یه بچه مسلمون پیدا شد و قالب وبلاگ رو برام درست کرد و او هم کسی نبود جــــــــــــــــــــــ‍ز...

صبااااااااااااااااااااااا...به افتخارش:

                    

مررررررررررررررررسی...

تازه اون آهنگ اون گوشه رو هم play کنید...

               ******************************

چقدر این دوتا نازن!

اینم همین طور...

فعلآ

 


نوشته شده در سه شنبه 84/12/9ساعت 7:10 عصر توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak