سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلااااااام...من تشریف برگشتم!...زیارت قبول!جای شما خالی..خوش گذشت بسی...

اما خودمونیماااا..عجب یهو الکی الکی رفتما..تا اونجا بودم هم هنوز خودم باورم نشده بود!..هی به خواهرجان می گفتم من اومدم یعنی الآن؟!..اما انگار رفته بودم!

یکشنبه پرواز نیم ساعت تآخیر داشت...
حدود دوازده و ربع رسیدیم مشهد و طبق قرار قبلی قرار بود خواهرجان اینا بیان استقبال!!
وقتی رسیدیم بقیه همسفری ها خواب بودن.(یعنی دایی محسن و مریم خانم!)

دوشنبه صبح رفتیم واسه زیارت...من که تا اونوقتم باورم نشده بود که رفتم!..هرچی هم که اومدیم دعا کنیم همه اونایی که التماس دعا گفته بودن (و نگفته بودن) اومدن جلوی چشممون و خلاصه نذاشتن بفهمیم داریم چیکار میکنیم!..ساعت 7ونیم هم موقع عوض کردن گلهای دور ضریح بود که قبلآ ندیده بودم..قشنگ بود.

گلهای ضریح امام رضا 

پیش از هم قرار شد بریم طوس...قبلنا رفته بودم و توی ذهنم بود که اونقدرا جالب نیس...اما با دایی محسن خیلی خندیدیم!..لیدر گروه شده بود و واسه مون توضیح می داد...

 ظوس-آرامگاه فردوسی

*نکته سوژه امروز: صبح که می خواستیم بریم حرم مریم خانم دایی محسنُ بیدار کرد که:
- باید نون هم بخریا
- خودتون بخیرین
- ما؟!
- (در عالم خواب)‏  آره دیگه..از سوپری 3تا سنگک بخرین!!!
بعد از بس من واسه شون دست گرفته بودم که حالا سوپری کی پخت می کنه واینا..قبل از سلام و علیک اولی از اتاق اومده بیرون میگه: ...واااااای 3تا شدن

سه شنبه بازهم زیارت و بعد خرید سوعاتی  عصر هم زیار وداع و حرکت به سوی مقصد بعدی..شب ، شیروان!

صیح چهارشنبه هم زدیم بیرون..

صبحانه  بابا امان

آبشار بابا امان 

ظهر شهر  گنبد

گنبد 


نهار خان به بین
آبشارهای خان به بین

عصر گرگان

شب هم رسیدیم به بندر گز...یه گشتی دم دریا زدیم و محل اسکانمون هم همونجا بود...

*نکته جالب امروز: ...وقتی توی آزادشهر دنبال رستوران می گشتیم واسه نهار و گشتی در شهر زدیم ، من گفتم همون مبدون ورودی خیابون دست راست یه رستوران بود که انگار بد نبود...البته من فقط دیوار نوشته ش رو دیدم...و وقتی دور زدیم و رسیدیم جلوش دیدیم اینجوریاست:

 مل احداث رستوران

...کلی سرش خندیدیم!

پنجشنبه صبح زود من و خواهرجان رفتیم دم اسکله...و بعدم برگشتیم و نون خریدیم و صبحانه...
برنامه رفتن به بهشهر بود...آخه بندر گز چون خلیج بود آبش به قشنگیه دریا نبود...و توی اون آب هم نمی شد رفت...واسه همینم رفتیم سمت بهشهر و امیر آباد...
اولش اونجایی که بودیم رو دوست نداشتم ولی بعدش خیلی خوب بود و خوش گذشت...

شب هم بازار نزدیک اسکله...

* نکته امروز: قرار شد این عکسُ نشون هرکی  میاد خواستگاری بدم!!!...که بدونه با کی طرفه ..من اینجام، پس فردا تو هم باید اینجا باشی

جمعه هم که قرار بود صبح علی الطلوع به قصد برگشت حرکت کنیم..و شب دیار خودمون باشیم...
صبحانه رو در یک مجل فوق العاده قشنگ و با صفا خوردیم...


و از اونجایی که آخرین جای سرسبز و قشنگی بود که توقف داشتیم و به روال قبل  (مشهد و دریا) زیارت وداع(!!) را خواندیم و با طبیعت بای بای کردیم! 

نهار در مجتمع های بین راه...و شب هم ساعت 10 ونیم خانه!
بله خلاصه..اینم از سفر یهویی ما!

خیلی خوش گذشت و نمی دونم چی شد که رفتم؟!


پ.ن 1 : خیلی دلم می خواست می شد و پریسا  رو هم می دیدم...ولی فشردگیه کار اجازه نداد...انشاالله سفر بعدی.
پ.ن2 : عید مبعث مبارک...


فعلآ همین
خوشتون باشه...
تا بعد

 


نوشته شده در دوشنبه 88/4/29ساعت 2:29 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak