سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوباره خیلی وقته ننوشتم انگار!

* شب جمعه (شب عید) اول با خواهرم اینا بیرون بودیم و افطار رو هم بیرون خوردیم. آخر شب هم همسرجان اومد ، اما من شدیدآ روی اون دنده بودم و هرچی گفت پاشو بریم بیرون و شب ماهگردمون ِ و اینا، گفتم نــــــــــی مــــــــــــــیام!قابل بخشش نیست (کلآ من یه دنده ای دارم که خدا نکنه بیفتم روش!!! و خدا در این مورد باید به همسرجان صبر جمیل عنایت فرماید، انشاالله!)

* صبح عید همسرجان می خواست بره نماز عید و بازم هرچی گفت بیا بریم ، گفتم نــــــی میخوام!! اما وقتی میخواست بره بیدار شدم و بعدش اومدم باز بخوام که با ایــــــــــــــــــــن صحنه بالای بالشم روبرو شدم که توش هم ایــــــــــــــــــــــــن بود... (خیلی وقت بود ساعتی که دم دستیم بود بندش شکسته بود و اون تاپ رو هم اون روز که باهم خرید بودیم ، دوست داشته بودمش، بعد خودش رفته بود خریده بود تبسم)
بعدشم ظهر واسه نهار رفتیم کباب بناب آذربایجان که من از ماه رمضون دلم میخواست و  منم  ایــــــــــــــــــــــــــــــن ها رو گرفته بودم واسه ش (بمناسبت تقارن هجدهم و جمعه و عید!) و بهش دادم :)
و بعد هم رفت سر ِ کار...
ایــــــــــــــــــــــــــــــن هم بمناسبت ماهگرد واسه شما چشمک

شبش هم با مامان و بابا رفتیم تا پارک سرکوچه و باهم بستنی خوردیم. بعد هم دیدم انگار ماشین داداشم از کوچه رد شد...
زنگیدم بهش و گفتم شما بودین؟ گفت آره...گفتم ما توی پارکیم...اونم گفت بلال گرفته و حالا میره از خونه بساط لازم رو میاره و میاد. منم برگشتم خونه و آب نمک و زیر انداز و میوه و اینا برداشتیم و باهم اومدیم پیش مامان اینا...
خلاصه زنگیدیم خواهرم اینا هم اومدن و دور ِ هم بودیم و حکم بازی کردیم و خیلی خندیدیم و خوش گذشت...

بقیه روزها هم گذشت و پریشب هم با عمه و دختر عمه و زن عمو و دختر عمو و خلاصه عده ای (!) بصورت خانمانه (!!) رفتیم شهربازی.........خیلی خوش گذشت و کلی جییییییییغ زدیم و خندیدیم. هر دستگاهی رو راه نیفتاده ، ما احتیاط جیغ میزدیم قاط زدم دیگه صدامون در نمیومد آخر ِ کار :))
واسه حسن ِ ختام هم همگی قطار سوار شدیم ، که اونو دیگه از بس بیمزه بود ، مُــردیم از خنده :))

دیگه همینا دیگه!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: بهار جان ، تولدت که گذشت مبارررررک...ایشالا در این سال از زندگی بهترین ها رو تجربه کنی...
پ.ن2 :
احتمالـآ یعنی انشاالله جمعه میریم سمت ِ شمال...هنوز مقصد اصلی معلوم نیس...باشد که خوشمان بگــــــــــذرد!

 

فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/5/24ساعت 12:48 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

دلم گرفته...
از طرفی دلم یه خلوت حسابی با خدا میخواد ، و از طرف دیگه نمی دونم چرا حس می کنم حرف زدن با خدا یادم رفته!! نمی دونم چرا دلم نمی خواد چیزی بگم و چیزی بخوام؟!
شاید واقعآ خدا توفیق دعا کردن رو اونم توی این ماه ازم گرفته...که البته بازم نمی دونم چه خـــبطی (!!) کردم که خدا چنین کاری کرده؟!!!
به ایمان و توکل ِ همسرجان حسودیم میشه!

شب آخر ِ ماه رمضانه ، دوستم اس می ده که "میگن از بنده های خوب خدا بخواین براتون دعا کنن تا مستجاب شه، آبجی من خیلی خیلی خیلی محتاج دعام"
نمی دونم چرا فکر کرده من بنده ی خوب خدام؟!!!!
من که توی کارهای خودمم موندم و هرچی هم میگم (البته خدائیش در حد دو کلمه هم بیشتر نمیگم!!) فایده نداره و حتی در همون لحظه ی گفتنش حس می کنم برگشت و خورد توی سرم!!
از طرفی میگن : هیچ آدابی و ترتیبی مجوی..........پس یعنی الان در حالت دراز کشیده، همونجایی که پست قبل دیدین هم میشه با خدا حرف زد دیگه؟؟؟؟

بچه ها
التماس دعا...

همین!

 

* بعــــــــــــــــــد نوشـــــــــــــــــــت:

یه وقتایی شدیدآ از دست بهار شاکی بودم که چرا بعضی خاطراتو یادش نیست و مثلآ چرا وقتی من میگم پارسال این موقع فلان جا بودیم ، میگه نه؟! چی؟! کجا؟!
و حالا چندوقتیه که از خودم شاکی ام!!! خیلی دقتم کم شده...بعضی چیزا اصلآ به چشمم نمیاد...خاطرات -خوب یا بدش- یادم نیس و...
دیشب با بهار می حرفیدیم ، میگه
یادته پارسال شب عید فطر وانیا ناآرومی میکرد و باهم اومدیم پارک سر ِ کوچه تون و تو هم اومدی؟؟؟
کل موضوع یادم بود...اما اینکه شب عید بود....................نه!!
تازه بهش فکر کردم و دیدم آره ، وقتی برگشتیم دم در مامان گفتن فردا عید شد و من به بهار اینا تبریک گفتم...

بعد میگه تازززززززززززززززززززززززززه...
سفرمون به قم و جمکران و نیاسر هم روز عید بوداااااااااااااا
باور کنین اصلآ روزش یادم نبود!!!!!!!
هی مرور کردم که آره ظهر ِ عید بود که بهار زنگید گفت بریم و حالا اومدم اینا رو خوندم و کلی خاطره واسه م زنده شد...



و این عکسمــــــــــــــــــون:


قطعآ اینقدری که این فراموشی ها واسه خودم مهمه و عجیب ، واسه شماها نیس...اما من دیشب تاحالا خیلی دپرس شدم...
یعنی واقعآ فکرم اینقدر مشغول شده که تاریخ ها یادم نیس؟؟؟
نمی دونم!!!
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن1 : فردا همزمان با عید فطر ، پنچمین ماهــــــــــــگرد ما هم به جمعه (یعنی مثه روز اصلیش) خورده...جالب بود برام!...همه ش با هم مبارک...
پ.ن2 : چندتا عکسم میخواسم بذارم که بسلامتی ؛ نه حس گرفتنش بود ، نه ری سایزش ، نه آپلودش!!
فعلآ همین!
خوشتون باشه
تا بعد



نوشته شده در پنج شنبه 92/5/17ساعت 2:10 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

از سحر تا افطار:
(البته + گوشی که الان دارم باهاش عکس میگیرم خب!!)

+ افطاری خونه خودمون
++ افطاری و پاگشا خونه خواهرم اینا...
+++ افطار خونه برادرشوهر جان و دایی همسرجان...
++++ خرید عصرانه با بهار و منصوره (که البته من چیزی نخریدم!)
+++++ توفیق اجباری ِ مرخصی گرفتن ِ همسرجان برای خونه داییش و نتیجتآ رفتن به خرید در همان مکانهای بند قبل و خرید شلوار لی!
++++++ حسابی به روغن سوزی افتادم!!

همین!

حوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در دوشنبه 92/5/14ساعت 3:34 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

* عادت دارم هرسال ، یکی از شب های قدر ، چیزایی که توی ذهنم هست رو جایی یادداشت میکنم که بدونم چیا خواستم و یا چیا واسه م مهم بوده و سال ِ بعدش بهش سر میزنم ببینم به چندتاش رسیدم، چندتاش منتفی شده کلآ ، یا چندتاش دیگه واسه م مهم نیست شدن یا نشدنش...
پارسال عصر ِ شب ِ نوزدهم ، با مهسا رفتیم خرید و بعدشم افطار رو بیرون خوردیم و واسه شب احیا هم باهم قرار گذاشتیم و رفتیم احیـــــا...بهار اینا هم بودن...
شب بیست و یکم هم باز با بهار اینا و دخترعمه انی رفتیم ، همون جای ِ شب نوزدهم...
و شب بیست و سوم هم خونه بودم و نوشـــــــــــــتم...

* امسال نوشته ی پارسالو خوندم و نشون همسرجان هم دادم...هرپچند دوتا از مواردش که خیلی دلم میخواسته بشه ، هنوز نشده اما بعد از خوندنش دیدم همسرجان دو سه باری خداروشـــکر کرد...و منم.
بهش میگم چه دعایی کنم امسال؟؟ چندتا چیز شمرده و یکیش هم این که دعا کن سال دیگه سر ِ خونه زندگی خودمون باشیم...
گفتم نهههههههههههههههههه...من می خوام ماه رمضون همین جا باشمممممممممممممممم!! (همچین خانم ِ مشتاق ِ رفتن سر ِ خونه زندگی ای میباشم من!!)
بعدم اومد اینجا که ببینه من کجا میخوام برم واسه احیا و اگه میخوام باهم بریم و اینا...
می دونستم دلش میخواد بره مسجد محله شون ، منم حوصله تا اونجا رفتنو نداشتم ،  همزمانم مهسا اس داد که هرجا بری ، میام...این شد که به همسرجان گفتم برو امشب واسه خودت،منم یه کاریش میکنم!

ایـــــــــــــــــــــــــــــــنم افطاری امشبمون ، سه نفری با مامان و بابا...اینقدم خوشمزه شددددددددددددددددد...

* یه زمانی اقلآ هفته ای یک بار بهار اینا رو می دیدیم و داستان های "من و بهار" زبانزد خاص و عام بود...حالا یادم نیس دفعه ی قبلی که دیدمش کی بوده؟؟!!!...بهــــــــــــــــار خجالت نمی کشی؟؟


پ.ن :
همینجوووووووووووووووری...ناغافل :دی



فعلآ همین
ضمن تسلیت ایام پیش رو...
التماس دعا هم!


* بعدنوشت:
یعنی ااااااینقد مشخص نیست عکس اون پ.ن چیه؟؟ فقط نفیس جان درست دیده بود :)

 


نوشته شده در یکشنبه 92/5/6ساعت 11:11 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

کلیـــــــــــــــک بفرمایید ، همان رمــــــز "وقتـــــــی ها"  


نوشته شده در پنج شنبه 92/5/3ساعت 5:0 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >

Design By : Pichak