سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اصلنم حس خوبی ندارم :(



نوشته شده در یکشنبه 92/4/30ساعت 11:34 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

برام جالب شده بود که چرا باوجود این همه بازدید کننده ، کسی واسه پست قبلی کامنت نذاشت؟؟!! که البته مریم جان اومد تلافی کرد :)


* چهارشنبه بعد از گذاشتن اون پست ، قرارگذاشتیم با دخترعموها و نوه عمه ها مجردی بریم بیرون!...البته دلیلش این بود که مهـــسا مانتو میخواست و بهانه ای شد واسه دور هم بودن...
خلاصه همگی رفتیم و ماشین ها رو یکی کردیم و رفتیم.
یه کم دور زدیم ، بعدم افطار شد و رفتیم پیتزا گرفتیم مهمون دخترعمو جان!..بسی خندیدیم و بسی خوش گذشت و رسمآ پیتزاییِ ِ رو گذاشته بودیم روی سرمون از بس شلوغ کردیم!
قرار شد اگه دیگه خواستیم بریم اونجا با لباس مبدل بریم ، چون قطعآ اگه بشناستمون راهمون نمیده :))
بعدشم دوباره رفتیم دنبال مانتو و فروشگاه آخر ، مانتو هم خریده شد...
منم به این خیال بودم که همسرجان وقت همیشگی ش میاد و زیاد عجله نکردم...تاابنکه نیم ساعت زودتر از وقتی که باید بیاد ، همسرجان زنگید که کجایی؟؟ گفتم از خونه عمو اینا دارم میام ، و تو کجایِی؟
و خیلی شیک و قشنگ پشت در ِ خونه مون بود :دی
گفتم زودی میام...
اس زد که عجله نکن و منتظرم تا بیای...
خلاصه اومدم و باز باهم رفتیم پارک سرکوچه یه کم حرفیدیم و برگشتیم و رفت!

* پنجشنبه هم درحالیکه کلآ برنامه روزانه م اینجوریه که :
تا 12 می خوابم ، بعدشم میام پای لپی و اف B , و انواع بازی هاشو میکنم تا هم قلب هام تموم شه و هم شارژ لپی!!!!
شارژ لپی که تموم شد میام ولو روی کاناپه و ادامه بازی ها رو با گوشی می کنم :دی

آباجی اس زد که افطار بریم بیرون ، از ساعت 6/5!!!!...نوبریم والا!!!...گفتم آفتاب هنوز اون وسطه که ، گفتن از توی سایه میریم!!!
خلاصه همسرجان که اداره بود ، منم باز مجردی رفتم :دی
با دایی محسن اینا بودیم ، بعد گفتن ما هنوز یادمون میره احوال آقاتون رو بپرسیم ، گفتم خودتونو ناراحت نکنین ، خودمم گاهی یادم میره متآهل شدم :دی
افطار کردیم و کلی هم چیز خوردیم و همسرجان هم به صورت یــــــــــــــــــهو اومد و از پشت سر زد روی شونه م!!!..میگم eeeee تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت خب اومدم دیگه :)دوست داشتن
دیگه بقیه رفتن و ما هم رفتیم 33پل ! آب رودخونه رو بستن دوباره دلم شکست خــــــــــرها!!

هیچی دیگه!
همین
راستی دوستان...نظرتون راجع به "وقــــــــــــتی ها" چیه؟؟ ادامه پیدا کنه؟؟

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: نـــــــــــی نـــــی ِ رضوان جان  به دنیا اومد...یه دختر ماه و ناز و مهمتر از همه ، تــــــیر ماهیمؤدب  رضوان جان قدم نو رسیده مبارک گل تقدیم شما

پ.ن 2:  چرا هیییییییییشکی ما رو افطاری دعوت نمی کنه خببببببببببببببببب؟


فعلآ همین
خوشتون باشه
التماس دعا
تا بعد


*بعد نوشت:
یه "وقتـــــــــــــــی"هایی هم میشه که اونقدر عصبانی  ام که نه دلم میخواد ببینمش ، نه حرف بزنیم !!

 


نوشته شده در جمعه 92/4/28ساعت 6:24 عصر توسط زهره نظرات ( ) |


حوصله م سر رفتهههههههههههههههههههه

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/4/26ساعت 2:53 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

ساعت 1 نصفه شب تصمیم میگیریم بریم دم رودخونه بلال بخوریم!
یه گاز پیک نیک که نفس های آخرشه + 2 تا بلالی که بابا عصرش خریده بودن + چندتا آلوزرد و هلو و خیار...
کللللللللللی ترافیک اون موقع شب..اصلآ انگار نه انگار ساعت چنده یه عالمه آدم اونجا بود!
یه جای تاریک کنار رودخونه که با نور چراغ ماشین روشن شد...

حالا اینا هیچی! من تخمه ها رو یادم رفته بود ببرم ، کلی حرصم گرفت!
و بالاخره ما و اون گاز پیک نیک نصفه جون که اینا رو اینجوری تحویل ما داد: ایــــــــــــــــــــــــــن یه طرفش  ........ اینــــــــــــــم اون طرفش

دیگه آخراش دوتا کبریت روشن کرده بودیم گرفته بودیم زیرش بلکه یه کم بیشتر بو بگیره :))
با اینکه آخرش بلالی مون نشد ، اما خیلی خندیدیم سرش و از رو هم نرفتیم ، همونقدر که شده بود رو خوردیم! یه همچین سرخوش هایی هستیم ما!!
بقیه شم فردا شبش روی گاز بو دادیم و با مامان خوردیم :دی

همین دیگه!

جدای این مسائل کمی تا قسمتی دلمان گرفته و هی فکر میکنیم به آینده ای که کمی تا قسمتی نامعلوم است و..............توکل به خدا!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن : امروز یه کم آرشیو رو خونه تکونی کردم...خوندن مجدد بعضی پست ها یه سری خاطرات خوب رو برام زنده کرد و منو برد به چندسال پیش...و خوندن بعضیاشون.......................نمی دونم آدم واقعآ می مونه توی کار خدا...نتیجه ی بعضی از دعاهای اون موقع رو الان دارم میبینم..نمی گم الان دیگه واسه م مهم نیس اما قطعآ همون موقع اهمیتش خییییییییلی بیشتر بود برام!
جدیدآ به این نتیجه رسیدم که هیچ دعای خاصی نکنم...فقط بگم: خدایا من این چیزا رو میخوام دیگه ، هروقت میخوای به بهترین شکل بهم بده!

 

فعلآ همین
خوشتون باشه
التماس دعا
تا بعد

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/4/23ساعت 1:11 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

- مکان: ولو روی کاناپه
- زمان: نیم ساعت مونده به افطار!

علیرغم اینکه همگان بهم گفتن روزه نگیر ، ولی امروز رو گرفتم ببینم چی میشه!
زیاد بد نیستم فقط دو سه بار چشمام سیاهی رفت و حالام با وجودی که تقریبآ همه روز رو خوابیده بودم ، کمی تا قسمتی ضعف می دارم!..البته خداروشکر حالت تهوع ندارم...اگه اونم بود که دیگه هیچی!

راستی
ماه رمضونتون مبارک :)
خیلی خیلی هم التماس دعا...

امسال اولین ماه رمضون دونفره س و احتمالآ آخرین ماه رمضان خونه پدری...
هم قشنگه ، هم دلگیر...

دیشبم همسرجان بعد از یه بحث تلفنی که با هم داشتیم ، زودتر از اداره اومد و گفت بریم بیرون که چون قرار بود برنج بپزم، گفتم نمیخواد بریم.(البته خودشم دیروز پیشواز رفته بود و خیلی خسته بود)
بعدم گفتم واسه سحر بمون و خلاصه اولین سحر رو باهم بودیم...
حالا خنده دار بود ، ما بیدار شده بودیم، مامان هنوز خواب بودن ، نوه عمه جان و یکی دوستام تکید و جواب دادم که یعنی بیداریم، بعدم عمدآ صدای رادیو رو بلند کردم که وقتی مامان بیدار میشن بدونن بیداریم و هول نشن! و مامان هم 4:10 بیدار شدن!

خلاصه خودم بساط سحری رو جور کردم و همسرجان هم کمک کرد...شاید در مجموع 5دقیقه کم آوردیم، آخرش هول هولی شد!
بعدشم که نماز خوندیم و خوابیدیم، یهو چشمامو باز کردم دیدم همسرجان داره می پوشه بره! گفتم خب چرا منو بیدار نکردی؟ گفت خب دیدم قشنگ خوابیده بودی!(اینجور همسری داریم ما!)
البته بعد از رفتنش من دوباره خوابیدم :دی

*پنجشنبه گذشته رفتیم خرید و یه کم جهیزیه خریدیم! (واحد جهیزیه همین میشه دیگه؟؟)
*جمعه هم شب قبلش همسرجان شیفت بود و گفت صبح میام دنبالت بریم بیرون صبحانه بخوریم...خلاصه 7 صبح اومد و رفتیم دم رودخونه و یه صبحانه مشتی خوردیم. بعدشم رفتیم دم آب و پاهامونو گذاشتیم توی آب...ایـــــــــــنجوری...حال داد!
*دیروز چهارماهه شدیم...اینــــــجوری :)

دیگه هم همین!
واسه همه و همه چی دعا کنین لدفن!

خوشتون باشه
تا بعد


نوشته شده در چهارشنبه 92/4/19ساعت 8:36 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >

Design By : Pichak