سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت 1 نصفه شب تصمیم میگیریم بریم دم رودخونه بلال بخوریم!
یه گاز پیک نیک که نفس های آخرشه + 2 تا بلالی که بابا عصرش خریده بودن + چندتا آلوزرد و هلو و خیار...
کللللللللللی ترافیک اون موقع شب..اصلآ انگار نه انگار ساعت چنده یه عالمه آدم اونجا بود!
یه جای تاریک کنار رودخونه که با نور چراغ ماشین روشن شد...

حالا اینا هیچی! من تخمه ها رو یادم رفته بود ببرم ، کلی حرصم گرفت!
و بالاخره ما و اون گاز پیک نیک نصفه جون که اینا رو اینجوری تحویل ما داد: ایــــــــــــــــــــــــــن یه طرفش  ........ اینــــــــــــــم اون طرفش

دیگه آخراش دوتا کبریت روشن کرده بودیم گرفته بودیم زیرش بلکه یه کم بیشتر بو بگیره :))
با اینکه آخرش بلالی مون نشد ، اما خیلی خندیدیم سرش و از رو هم نرفتیم ، همونقدر که شده بود رو خوردیم! یه همچین سرخوش هایی هستیم ما!!
بقیه شم فردا شبش روی گاز بو دادیم و با مامان خوردیم :دی

همین دیگه!

جدای این مسائل کمی تا قسمتی دلمان گرفته و هی فکر میکنیم به آینده ای که کمی تا قسمتی نامعلوم است و..............توکل به خدا!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن : امروز یه کم آرشیو رو خونه تکونی کردم...خوندن مجدد بعضی پست ها یه سری خاطرات خوب رو برام زنده کرد و منو برد به چندسال پیش...و خوندن بعضیاشون.......................نمی دونم آدم واقعآ می مونه توی کار خدا...نتیجه ی بعضی از دعاهای اون موقع رو الان دارم میبینم..نمی گم الان دیگه واسه م مهم نیس اما قطعآ همون موقع اهمیتش خییییییییلی بیشتر بود برام!
جدیدآ به این نتیجه رسیدم که هیچ دعای خاصی نکنم...فقط بگم: خدایا من این چیزا رو میخوام دیگه ، هروقت میخوای به بهترین شکل بهم بده!

 

فعلآ همین
خوشتون باشه
التماس دعا
تا بعد

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/4/23ساعت 1:11 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak