سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خوووووووووووب
رسیدیم به روز دوم سفر یعنی چهارشنبه (29مهر)

صبح علی الطلوع خان عمو ( که بخاطر مسائل کاری همزمان با ما مشهد بودن ) زنگیدن و گفتن ظهر با هم باشیم...ما هم دیگه نشد بگیم وعده کردیم و ظهر و پریسا و اینا...و خلاصه به پریسا خبر دادیم که امروز کنسل!
رفتیم صبحانه و بعدم سمت حرم...
از قبل خبر داشتم که امروز (یعنی اون روز) احسان (وبلاگ مستانه) قرار هست که دفاع کارشناسی ارشد داشته باشه و منم قرار شده بود اونجا هی دعا کنم که همه چی خوب پیش بره...! و از طرفی هم نماز امام زمان بود زیر گنبد گوهرشاد...

مسجد گوهرشاد

خلاصه من رفتم اونجا و نماز و زیارت و یکی در میون وسط حرفام می گفتم امام رضا حواستون به دفاع احسان هم باشه!..فکر کنم از بس گفتم ، اگه یه بار دیگه می گفتم احـــــ ....... دیگه جلوی امام رضا تیکه بزرگم گوشم بود...

گذشت و بعد از ظهر هم از اونجایی که هنوز هیچی واسه هیشکی نخریده بودیم برای سوغاتی ، قرار شد بریم 17شهریور...(البته دوست بهار -مریم- اومد و با هم رفتیم)
حالا دیگه بگذریم از جریاناتی که سر ِ سایز بچه ها داشتیم و اینکه چه مکافاتی بود توی هر مغازه...اینقدر می خندیدن که نگو!
مثلآ واسه زهرا و یاسی(خواهر زاده و خان داداش زاده!) بلوز می خواستم :
 از وسط گردن تا سر آستین => 3 وجب یه ذره بیشتر!
واسه مهدی خاله => از همونجا تا همونجا 3وجب یه ذره کمتر
و......................
 تازه هی هم از اونور با مامان مذاکرات تلفنی که این خوبه واسه اون ؟ اون خوبه واسه این؟
ولی با همه این اوصاف خوب خرید کردیم و همه چی قشنگ شد...البته تا اون موقع واسه بابا و مامان و دالتونها هنوز چیزی نگرفته بودم.و بهار هم واسه مامانش و زن داداش جدیده!
حدود 9 در نهایت خستگی هتل..دلنوازان..شام (شنیسل و بختیاری)...

دیدم انگار بدجور خسته ایم به بهار گفتم به پریسا بگم فردا بیاد بریم پارک ملت؟...گفت آره خب!
sms به پریسا که می تونی بیای یا نه و قبول زحمت از جانب پریسا (و البته مامان و باباش) و قرار واسه فردا صبح.

توی اتاق:
- گوشی..نت..خبر اینکه آقا احسان با نمره 18.5 دفاع خود را با موفقیت پشت سر گذاشتن...
- من به دستور بهار خاطره نویسی اون روز و اینکه بلند بخون ببینم چی می نویسی و.........بهار طبق معمول خرررررررررررررررر پف !!!!

پنجشنبه...
صبح زودی رفتیم واسه صبحانه و بعدم پریسا اومدش یه کادوی خیلی خوشگل هم واسه م آورده بود که من اونموقع بازش نکردم و شما هم  در ادامه عکسشُ خواهید دید.با مامان و باباش رفتیم سمت پارک ملت و توی راه هم از هر دری حرف زدیم.
توی پارک هم همه چی خوب بود هم هوا و هم جمع سه تاییمون که خیلی خندیدیم و خوش گذشت و کلی هم عکس گرفتیم...

پارک ملت مشهد

بعدم رفتیم و یخ در بهشت خوردیم و قایق سواری...خودمونو کشتیم تا با اردک ها عکس بگیریم حالا من اینور بودم اردکا اونور توی قایق با پریسا جابجا می شدیم تا من برم اونور...داستانی داشتیم خلاصه...

پارک ملت مشهد و اردکها

روز خیلی خوبی بود...مرسی پریسا جون
دم هتل..خداحافظی با پریسا..نهار..استراحت و بعدشم زودی رفتیم بازار رضا تا تتمه سوغاتی ها رو بخریم...البته منم می خواستم واسه نغاره (یا نقاره؟!) که موقع غروب آفتاب می زدن برسم حرم که خداروشکر تا اون موقع خریدها انجام شد و رسیدیم بهش...

چیزی که توی این سفر خیلی خیلی خوب بود و می ارزید ، نزدیکی ِ هتل بود به حرم...اینکه هر وقت دلت می خواد بری و بیای خیلی خوب بود..که البته پیشنهادش از بهار بود و منم بیشتر روی محل هتل زوم کردم.

شب هم از اونجایی که شب ِ آخرمون بود و دیدیم هنوز به اندازه کافی توی هتل آتیش نسوزوندیم ، اومدیم توی لابی و اندکی شیطونی نمودیم و فلاکسمون را نیز آبجوش (از کافی شاپ)...بعدم بهار گفت من قهوه می خوام و اینا و منم گفتم من اولآ قهوه دوست ندارم و ثانیآ خیلی هم خنده داره که فلاکس به دست بیام و چایی سفارش بدم!
گفتم اون کیک هایی که اون روز با پریسا خوردیم خوشمزه بود و از اونا می خوام...بهار هم یه نگاهی بهش کرد :

کیک و اینا

و گفت: نههههههههههه از قیافه ش خوشم نیومد!(قیافه کیک یعنی!)
نشستیم وسفارش دادیم (یه قهو و یه کیک) و اصلآ هم که اون دوتایی که اونجا بودن آقایان محترمی نبودن و ما هم که کلآ دخترای خوبی هستیم
- اندکی بعد از آوردن سفارشات و طبق معمول عکس گرفتن ها...
من : بهار! کیک ِ رو ندیدی؟
بهار : چرا دیگه!..اینهاش..گذاشتم واسه ت!

من کیک می خوااااااااام

من :  خدایی بود از قیافه ش خوشت نیومده بود!!!!
خیلی خندیدیم خلاصه...بعدشم زدیم بیرون و عکس با سر در هتل و قیمت کردن عروسک پت و مت که از اول سفر قرار بود واسه خودمون بخریم و اون یارو ناغافل گفت هر کدوم 5 تومان..حالا دوتا پت و مت فسقلیااااااااااااا..ما هم نخریدیم!
بعدم بستن ساک ها...

عجبااااااااااااا
مثلآ می خواستم توی همین یادداشت تمومش کنم دیگه ولی از اونجایی که هم پ.ن داریم و هم جریان فرداش هم مفصله با عکسای کادو و جاخالی و سوغاتی دالتونا..بمونه واسه پست بعد...

حالا پ.ن !
پ.ن 1: دوشنبه با راضی و فائزه و فرح رفتیم گردش!..کلی خندیدیم مخصوصآ سر ِ کل کل گربه ِ با راضی بعدشم به صورت جنازه ( از خستگی البته!) رفتیم سر کلاس پژوهش عملیاتی!!!..این ترم رسمآ داریم می ترکونیم جمیعآ !!

پ.ن2: دیشب بهار sms داد که فردا عصر تنهام (خانواده مشهدن) و بیا اونجا و اینا...منم گفتم باید مامان رو ببرم واسه فیزیوتراپی و تا 6 نمیشه بیام...موقع برگشت باز sms زدم بهش که بیام؟.........گفت بیا که دارم آشپزی می کنم چه جووووووووووور!
اوه !..بهار و خونه داری؟...به حق چیزای نشنیده!!!!
رفتیم دیدم بعععععععععععله خانوم آب برنج رو گذاشتن و مشغولن!...تازه از اونور هم گوشی روی میز یک سره sms میاد و البته میره!!!
من : بهااااااااااااااااار برنجت رفت!! (بهار مشغول sms نوشتن!)
من :
قربونت ننه!..بیا تو برنج رو بریز توی آبکش من می نویسم sms رو! حالا شل و شوفته(!!) باید بذاری جلوی زن داداشتااااا!
خلاصه حالا من هی سر به سر بهار می ذارم که "نکرده کار که کار کنه..." اونم هی آه و ناله ش هوا که وااااای خسته شدم و به من چه اصلآ و از این حرفا....خیلی خندیدیم....و البته حرفیدیم!
منم شده بودم موش آزمایشگاه (بلانسبت البته) همه چی رو هی می چشدیم ببینم چطوره...
اما از حق نگذریم مرغ و بادمجون درست کرده بود و خوشمزه هم بود!
ولیییییییییییییی................................

پ.ن 3: به من چه که بازم طولانی شد؟!!....تازه شم! دارم از دست تو میرمااااااااا..حالا من هی میگم ، تو گوش نکن!!!

چه جالب!
ساعت 2 ونیم شد!!!!!!! (توی پرانتز: ساعت ثبت مربوط به ثبت اولیه یادداشت می باشد!..پرانتز بسته)

پس عجالتآ
خوشتون باشه
تا بعد...

 *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
بعد نوشت:

الآن نشستم و به عنوان یک مخاطب این  یادداشتمُ دوباره خوندم!
دیدم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
این دختره که اینا رو نوشته چه
دل مشنگ و سر خوش و الکی خوش و بی غم و غصه ست
اونم (به قول فائزه) در حد لالیگا!!!
البته خدارو 100هزار مرتبه شکر که همین روزها هم واسه م رقم می خوره تا ایام به خوبی
آره!..به خوبی..نمی گم به خوشی ، بگذره چون
به قول شما:
باید خوشُ واسه من معنی بکنی تا ببینیم می گذره یا نمی گذره....

من خوبم ، چون خودمُ زدم به اون راه!
من خوبم ، اما نمی دونم چه جوری می شه که با شنیدن یه تیتراژ آنچنان بغضم می ترکه که واسه خودمم باعث تعجبه!
من خوبم ، گرچه در آخر همه فکر هایی که از ذهنم می گذره به چیزی نمی رسم جز "نمی دونم!"
آره...
من خوبم ، با وجودیکه بعد از این همه هنوزم نمی دونم چی درسته چی اشتباه؟! کی راست می گه کی دروغ؟!
من خوبم ، چون تو اینجوری می خوای!
من خوبم ، چون اگه خوب نباشم اونوقت باید به این اعتراف کنم که احمق بودم!
من خوبم ، ولی هنوزم نمی دونم اون روز (که بازم داره میاد) احساس غرور از شکسته شدن طلسم راستکی بود یا الکی!؟ 
من خوبم ، چون هنوزم دلم به خوب بودنت گواهی می ده...
من خوبم ، چون دلم می خواد روی یه قول حساب کنم!
من خوبم..........................
میگما!
خودمونیما
با این اوصاف اصلآ میشه به این نتیجه رسید که من خوبم؟

این شعر هم از یغما گلروئی...الآن که توی وبلاگ ها می چرخیدم اتفاقی دیدمش ، خوشم اومد...

رفتی ُ خاطره های تو نشسته تو خیالم
بی تو من اسیر دست  آرزوهای محالم
یاد من نبودی اما من به یاد تو شکستم
غیر تو که دوری ازمن دل به هیچکسی نبستم

 

هم ترانه   یاد من باش
بی بهانه   یاد من باش

اگه دوری ، اگه نیستی
تا ابد ، تا ته دنیا 
تا همیشه 
یاد من باش

 *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

مجددآ
خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/8/20ساعت 1:11 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak