سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چیه؟!...چشماتون 4تا شد؟!...کیف می کنین وبلاگ بهم می ریزم؟

یوووووووووووووووهوووووووووووووووووو....چه کردم!...حالا فعلآ این مدلشو داشته باشین تا بعد!....فقط یک مسئله بغرنج (!) مونده ..اونم اینکه هر کاری می کنم این بنر تشریف بیاره وسط کار نمیاد!...حتی به این مرحله ~>:divarهم رسیدم!...اما نشد!

حالا اینا هیچی...
اصل مطلب اینکه من نمی دونم چه جوری باید تشکر کنم ازتون...تولد خیلی قشنگی بود...امیدوارم که همیشه هممون در کنار هم باشیم...مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرسی...:tank

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
5 شنبه توی دانشگاه به اعتماد به نفس خودم غبطه خوردم!...جریان از این قرار بود که:
بین همه استادهای موجود- استاد ریاضی خیلی حساسه روی دیر اومدن به کلاس و اکثرآ هم بچه هایی که دیر میان رو راه نمی ده!
نمی دونم چه جوری میشه که اتفاقآ منم همیشه 5شنبه ها دیر راه میفتم (و همون جریانات چراغ قرمز و ...اینا هم پیش میاد)...مسیر رو به سرعت طی کردم و همینجور هم به ساعت نگاه می کردم...تا رسیدم دم دانشگاه دیدم ساعت 10:35 هستش (توضیح اینکه شروع کلاس 10:30 می باشد!) ..اندکی ذوق نمودم و گفتم حتمآ یه کم هم استاد دیر رفته...
خلاصه!...دم در کلاس نقسی تازه کردیم و در زدیم و رفتیم توو...
استاد:خانم... چقدر دیر؟:no(البته شدت خشمش اینقدر نبود!...آخه من گل سر سبد کلاسشم!:are)
من:(یه نگاه به ساعت)...زیادم دیر نیست استاد!
استاد:...نیست؟:khob?
من:نه!
استاد:...باشه!..بشین!(فکر کنم در اینجا استاد جان به کل به چشم و گوش و هوش خودش شک کرده بود!)

....نشستیم................سلام و احوالپرسی با دوستان..............
دوستم:چقدر دیر اومدی؟
من:...دیر نیست بابا...تازه 10:36 !
دوستم:چی می گی بابا؟!...ساعت 10 دقیقه به 11 ست!
من:جدی؟
:loolپس یعنی ساعتم عقبه؟!....من میگم چرا استاد گیر داده ها!..نگو!...با چه اعتماد به نفسی هم وایساده بودم جوابشو می دادم!

و....اینچنین شد که اینچنین شد!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن 1 :آپدیت بعدی انشاالله 22خرداد.
پ.ن 2 :آماده دریافت هرگونه پیشنهاد در مورد قالب هستم!(اما معلومم نیست!)
پ.ن 3 :همه چیز بازی و با این دل تنگم بازی-بازی...

همین!


تا بعد...
لحظاتتون بهترین:babay

 


نوشته شده در شنبه 86/3/19ساعت 4:3 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak