سفارش تبلیغ
صبا ویژن

....سلاااااااااااااااااااام....
احوالات؟...ما تشریفمون رو آوردیم
...خوش گذشت خیلی...جای همتون خالی..مفصل تعریف می کنم همه چیز رو براتون..از اول اول:

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
چهارشنبه ساعت 14:20 حرکت کردیم به سمت بندرعباس.مجموعآ با جغله که جدیدآ اسمش شده گل باقالی
8 نفر بودیم (من و مامان و بابا/خواهر و شوهر خواهر و زهرا و جغله + مامان شوهر خواهرم!)...واسه اینکه راحت باشیم یک کوپه کامل و یک نصف کوپه (3نفر) گرفته بودیم ولی از ابتکارات زیبای صادر کننده بلیط ها، کوپه 6نفره در واگن 5 و کوپه 3نفره در واگن 1 بود!!!!تقریبآ سر و ته قطار!..شده بود نقل اون جوکه که :یه نفر توی اتوبوس مرتب از صندلی آخر میومد صندلی اول و وقتی ازش علت رو می پرسن میگه:خوب 2تا صندلی گرفتم که راحت باشم!:lol

توی این سفر با افراد خارق العاده زیادی روبرو شدیم :ooکه اولیش رئیس قطار بود...
موقع کنترل بلیط ها بهش می گیم راهی نداره که کوپه ها رو عوض کنیم و دوتاش یه جا باشه؟!...می گفتیم میشه کوپه 6نفره پهلوی اون یکی (واگن 1) رو با این کوپه عوض کنه...بعد از کلی که زور زدیم و فکر کردیم فهمیده ما چی می گیم،در اومده میگه:می خواین جاتون رو با 3نفر کوپه واگن 1 عوض کنید؟!!!!!!!!!:va
خدائیش رئیس به این بی عقلی دیده بودین؟!...وقتی به عمق خریت جناب رئیس پی بردیم فهمیدیم بیخودی اصرار می کنیم و قرار شد برای خواب مامان و بابا برن توی اون واگن...حالا جای شکرش باقی بود که اون هم کوپه ای ها آدم حسابی بودن...

جاتون خالی کلی تنقلات (چی توز موتوری،کرانچی،چایی و کیک و...) خوردیم...
برای شام هم کتلت درست کرده بودیم و کالباس همراه با مخلفات زدیم تو رگ!!(کار که دست من باشه همه چیز تموم میشه...نان همبرگر، خیارشور،سس گوجه و مایونز و چیپس!
)
صبح حدود ساعت 9 رسیدیم بندر...و از اونجا هم رفتیم به اسکله برای سوار شدن لنچ...(قابل توجه سعید که گفته بود مگه قشم جزیره نیست و چطور با قطار می رین؟!)
نمی دونم چه سِــری بود که ما هرجا می خواستیم بریم آخرین نفر بودیم!...وقتی موقع سوار شدن سرپرست تور ازمون پرسید کس دیگه هم مونده؟...گفتم: نه!...شما هرجا ما رو دیدی بدون همه اومدن و کسی نیست دیگه!!
طبقه پایین لنچ سوار شدیم...یکی از همسفریها می گفت:...یعنی طاقش ایزوگام داره؟...گفتم: نه بابا!!!...طاقش که ایزوگام نمیخواد..کفش ایزوگام لازم داره!:loos
اولش خیلی خوب بود..رفتیم دم نرده ها و به مشاهده دریا پرداختیم!!!!:akhey...ولی بعدششششششششش...وای...چشمتون روز بد نبینه...آنچنان دچار دریا زدگی شدیم که نگو!...هممون یکی یک کیسه دستمون بود!!خیلی قشنگ داشتیم می مردیم!:ghash...فقط خدا خدا می کردیم برسیم...فکر می کردم دریازدگی خیلی بد باشه ولی نه دیگه اینقدر!
از همونجا عزای برگشتن رو گرفته بودم..می گفتم یا مادام العمر قشم می مونم یا باید با هواپیما برگردیم!!!

اما هرچی بود گذشت و راهیه محل اقامتون شدیم...«پلاژ ساحلی سیمین»...خیلی قشنگ بود..و چند قدمی بیشر با دریا فاصله نداشت...
رسیده و نرسیده رفتیم خوابیدیم تا بلکه یه کم آدم شیم!!

بقیه اش باشه برای بعد...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن: 18دی سومین سالگرد در نگذشتنم و یا قرار بود در گذشتنم بود...روحم شاد...
یه پ.ن دیگه...:احتمالآ طی چند روز آینده عکسایی که گرفتم رو می ذارم..حتمآ ببینید..قشنگ شده...

خوشتون باشه..

تا بعد:babay


نوشته شده در چهارشنبه 85/10/20ساعت 3:34 عصر توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak