سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از شهریور قرار بود با دوتا دیگه از دوستان ، بریم خونه اون یکی دوستم که تازه خونه شونو عوض کرده بودن...و هی هماهنگ نمی شدیم..تا امروز!

یکیشون دوست دوران دبستان (میزبان) ، و دوتا دیگه دوستان دوران دبیرستان...
از دیروز هم به دانشگاهیا گفته بودم که فردا نمیام ...
خلاصه صبح با اونا وعده کردم و سوارشون کردم رفتیم.
به جز پیش از ظهر که دوساعتی هرچی به همسرجان می زنگیدیم جواب نمی داد و در دسترس نبود (در شرایطی که صبح گفته بود یکساعت دیگه دانشگام، و یکی از همکاران که از قضا فامیلشون هم هست زنگید به من و گفت هنوز نیومده دانشگا) به شدت به دلواپسی و نگرانی و اعصاب خوردی گذشت، بقیه ش خیلی خوب بود و خوش گذشت.
سه تایی وایسادیم به آشپزی!
از هر دری حرفیدیم و کار یاد ِ همدیگه دادیم (کارهای خوب البته هاچشمک)
ساعت 3 ونیم هم تازه بساط نهار رو پهن کردیم و خوردیم و عصرم چایی و کیک و اینا...
در مجموع خیلی خوش گذشت بهمون و بشدت به چنین جمعی نیاز داشتم برای تغییر روحیه...

راستی واسه عیدی عید غدیر هم همسر جان باز منو سوپرایز کرد و سرویس عقیقی که روز عرفه دیده بودیم و دوست داشته بودیم رو واسه م خرید.
قضیه هم از این قرار بود که روز عرفه برای دعای عرفه با یکی از همکارا و همسرجان بودیم و بعدش نزدیک ماشین یه طلا فروشی بود. سرویس رو اونجا دیدم و دوست داشتم ولی کلآ قصد خرید نداشتم. تا اینکه دیدم همون، شد عیدی ِ عید غدیرم :)

کارم توی دانشگاه همچنان ادامه داره هرچند گاهی با حرص همراهه ولی خب فعلآ بهتر از بیکاریه...

فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در سه شنبه 92/8/7ساعت 10:49 عصر توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak