سفارش تبلیغ
صبا ویژن

* از دیروز که فرزانه جان آدرس ایــــــــــــــــن وبلاگ رو برام گذاشت ، حدس زدم که موضوعش از چه قراره...

* با همون نون و پنیر و اینا افطار کرده بود...اینکه من لجم گرفته بود از روی بی منطقی نبود ، به خاطر این بود که به خودش اهمیت نمیده...خلاصه گذشت...قبول باشه :)
امشب هم می دونستم شیفت هست و باید شام می برد و مامانش هم نبودن! از اونجایی که حدس میزدم بازم مثه افطارش بشه و نرسه بیاد بگیره از دیشب که خوابیدم فکرشو کردم که بعدازظهر شام براش درست میکنم میبرم دانشگاه که اگر از راه خواست بره شام داشته باشه...
اولش میخواستم سرزده برم اما گفتم یهو میره و بهش خبردادم که شاید بیام...
خلاصه بساطشو جور کردم که برم...

* قبل از رفتن یاد ِ اون آدرس فوق افتادم و گفتم یه سر بزنم ببینم چیه...
وقتی خوندم از سرگذشت یه عروسی که دوماه از عقدش میگذشت و در اثر یه حادثه همسرشو از دست داده بود ، یهو یه جوری شدم.................
دروغ چرا؟ یه کم هم ترسیدم...
با خودم فکر کردم واقعآ چه ارزشی داره این بهانه گیری ها و غرغرها و قهرها و حرکاتی که شاید خودمونم بعدش از انجامش خنده مون میگیره...وقتی به همین راحتی ، به همین الکیگی (مصدر جدید از الکی!!) یهو می بینی یه نفر نیست!!...حالا فرقی نمی کنه کی باشه...هر عزیزی...

* تمام مسیر تا دانشگاه رو داشتم به همین قضیه فکر می کردم...
مگه من از زندگی چی میخوام؟!
جز همین که
بعد از داشتن یه خانواده ی خوب ، حالا یه همسر ِ خوب و مهربون هم دارم که داره تمام تلاششو میکنه که منو راضی نگه داره؟!
اگر از 8 صبح می ره تا 12 شب، هیچ وقت هیچی واسه من کم نذاشته...حتی در نهایت خستگی؟!

چی می تونه لذت بخش تر از این باشه که وقتی با خواهرزاده م که 6 سالشه و رفته مشهد ، حرف می زنم اول از هم سراغ عمو رو میگیره و میگه گوشی رو بده بهش؟ یا میگه جاتون خیییییییلی خالیه :)
یا میگه دفعه بعد حتمآ باید خاله و عمو هم باهامون بیان مشهد...

یا چی قشنگتر از اینکه وقتی پدرشوهر و مادرشوهر رسیدن خونه، اول از همه به من زنگ میزنن و سراغمو میگیرن...(یعنی همسرجان از من شنید که مامانش اینا برگشتن :))
پدرشوهر میگن کجاااااایی عروس..بیا ببینیمممممت...یا میگن گوشی رو بده به بابا، دلمون هواشونو کرده...

نمیدونم شاید از نظر شمایی که الان اینو میخونی این قضایا نه لذتبخش به نظر بیاد و نه قشنگ!...اما واسه من یه دنیا می ارزه.......

* وقتی میرسم دانشگاه طبق معمول با هم دست میدیم و میگه اومدی دوستاتو ببینی؟ میگم نخیر اومدم واسه شما شام آوردم :) میگه می دونستم :دی
یه کم توی کارها کمکش میکنم و سیب زمینی سرخ کرده مهمونم میکنه...یه سر هم به بچه ها میزنم که بعدآ گله نکنن که بی خبر اومدی و رفتی...

* با هم میریم خونه شون تا یه کم بخوابه و استراحت کنه...
توی راه اون جلو میره و من به دنبالش (منم با ماشین رفته بودم)...یه کم جلوتر میبینم ترافیک شدیدی هست و 3تا ماشین که معلوم نبود چه جوری به هم زده بودن و آمبولانسی که پشت سر من بود و آژیر کشون رد شد...این اتوبان خیلی بد و خطرناکه و همه هم با سرعت میرن ، توی خونه بهش میگم توروخدا این تیکه رو تند نرو...میگه کی به کی میگه تند نرو!!!
مثلآ قرار میشه یه کم بخوابه...
نگاش می کنم...
بازم نگاش می کنم...
اینقدری که آخرش لای چشماشو باز میکنه و میگه نگاه داره؟؟
نگاش می کنم و فکر میکنم به وبلاگی که خوندم ، به تصادفی که دیدم...به این واقعیت که زندگی در بلندترین حالتش هم چقدر کوتاهه...
همونوقت با خودم عهد می بندم که دیگه هیچ لحظه ای رو به هیچ عزیزی تلخ نکنم...(فرقی نمیکنه. همسر، پدر یا مادر)
از همه ی لحظاتی که میگذرونم لذت ببرم حتی اگر با علافی و یکنواختی باشه...یا اینجوری چرا؟ سعی کنم واسه لحظاتم برنامه ریزی کنم و به بط
الت نگذرونم...

البته خودمو میشناسم و میدونم ممکنه همه اینا یادم بره..اما حداقل درمورد اول سعی خودمو میکنم و امیدوارم موفق باشم و بقول معروف جو گیری لحظه ای نباشه ;)

خلاصه که همینا فعلآ...
راستی توی ماه رجب واسه ما هم خیلی دعا کنین...

خوشتون باشه
تا بعد...


نوشته شده در سه شنبه 92/2/24ساعت 1:0 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak