سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خبببببببببب داشتم می فرمودم...
بعد از شام و خداحافظی با زینت اینا راهی جمکران شدیم ،دیگه شدیدآ هم خسته بودیم و فقط دلمون میخواست بخوابیم...
یه دوری زدیم و جای مناسبی پیدا کردیم و بساط رو پهن کردیم و دیگه خوابیدیم...

صبح هم برای صبحانه قرار بود املت بخوریم ، که به این شکل آشپزی نمودیم و املتی پختیمممممممم همچون املتتتتتتت پوزخند
همون موقع یه آقاهه ای اومد و به چندتا پیرزنی که با یه کم فاصله از ما نشسته بودن یه نون سنگک تازه داد (پیرزن ها فقیر نبودنا) ، منم پیش خودم گفتم خب منم میخوام!
بعد اون آقاهه به پیرزن ها گفت که پنیر هم میخواین؟ پیرزن ها هم گفتن آره و خدا خیرت بده...
اونم رفت یه نون دیگه و پنیر آورد... پیرزن ها هم بهش گفتن تو الآن خودت نیستی و تو نماینده امام زمانی!!!!!! منم همینجور مات و مبهوت این مونده بودم که این وسط امام زمان کجای موضوع بودن و ناخواسته داشتم این گفتگو رو نگاه میکردم...

یهو آقاهه بهم گفت تو هم نون میخوای انگار؟ یه لحظه خجالت کشیدم و گفتم نه داشتم خانوما رو نگاه میکردم..که گفت نه و بیا و  این نون هم قسمت شما بود...
ذوق نمودیم و بدینوسیله نون لواش هایی که بابک ( + همون آفا گندهه ی پست قبل) گرفته بود رو دستمون باد کرد

بعدشم رفتیم برای نماز زیارت و دیگه کم کم برگشتیم...
بعدم به مناسبت اینکه ما نیم ساعت آقابابک رو توی آفتاب معطل کرده بودیم ، اونم ما رو نیم ساعت توی قم معطل کرد و دوباره رفت حرم..که دیگه ما نرفتیم...

از رفتنه تابلوی نیاسر بهمون چشمک می زد و گفتیم برگشتنه بریم.
راه رو کج کردیم سمت نیاسر و رفتیم پای آبشار...

آبشار نیاسر

آبشارش خیییییییییییییییلی قشنگه من قبلآ رفته بودم اما بهار اینا دفعه اولشون بود. و البته فوق العاده هم شلوغ بود و سخت جا پیدا کردیم.
  نهار رو هم همونجا گرفتیم و بعدشم یه کم استراحت چایی و این ها...
دور از جون شما کلی هم حرص خوردم از دست بهار که پا نمیشد 4تا عکس بندازیم ، دیگه آخر کار هم خدائی بود راضی شد دوتا عکس بندازیم!
یا من رفتم بالای آبشار و گفتم عکس بگیر که اونم خیلی قشنگ از همونجایی که نشسته بود عکسو گرفت!

یعدشم اومدیم توی بازارشو بهار اینا انواع و اقسام عرقی جات گرفتن و منم  انواع و اقسام ترشی جات!

دیگه حدود 6 برگشتیم و توی راه هم یکی دوبار وایسادیم و اومدیم سمت دیار خودمان...

در مجموع سفر جمع و جور ِ یهویی ِ خوبی بود و خوش گذشت... و امیدوارم که همسفر خوبی بوده باشم واسه بهار اینا و جوری نباشه که آقا بابک از پیشنهادش که گفته بود منم بیام ، پشیمون شده باشه

خب اینم از سفرنامه...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : دقیقآ همین موقعی که دلم میخواد سراغمو بگیره ، پیداش نیست...متآسفانه یا خوشبختانه منم مغرورتر از این حرفام که خودم پیش قدم شم!
پ.ن 2 : دلم هوای یه کار هیجانی کرده...
پ.ن 3 : میگن فلان جا حراج کرده ، هرچی فکرشو میکنم میبینم از هر نظر اشباع هستم و هیچی نمیخوام که برم بخرم!! 2تا مانتو دارم که اصش هنوز نپوشیدم!
پ.ن 4 : شاید خیلی قشنگ به زودی پولامو حروم کنم....خبرشو میدم!
پ.ن 5 : خدایا میشه یه کار خوب پیدا شه؟ خسته شدم از بس عین یه پیچ هرز دور خودم چرخیدم...

فعلآ همین دیگه
خوشتون باشه
تا بعد...


 


نوشته شده در شنبه 91/6/4ساعت 3:43 عصر توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak