سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلاملکم..احوالات؟ (چیه خب؟! من هر از چندگاهی اول پست هام سلام میکنم..مشکلیه؟؟)

اولآ که توضیح عرض شود که عنوان پست برگرفته از "سفرنامه ی مارکو پلو" هست ، گفتم بگم واسه اونایی که دوزاریشون کج و کولس...
ثانیآ عکسها با همون نشانه () در بین نوشته لینک شده و حنبه ی تزئینی دارد..مخصوصآ اون یکی !
ثالثآ من در همین جا یک  آقا ی گنده می نویسم و با عرض پوزش دیگه توی متن تکرارش نمیکنم..شما هرجا بابک دیدین ، این آقا رو بذارین پشت
 ش
رابعآ الآن که دارم مینویسم نمی دونم چقدر طولانی خواهد شد..دیگه مشکل خودتونه..به من چه؟!

و حالا اصل ماجرا......

از اول هفته بهار گفت به سرش زده بره قم و پرسید که تو هم (یعنی منم) میام یا نه...منم اولش گفتم نه و بعدش گفتم حالا ببینیم چی میشه...دیگه تا روز عید که حرفش نشد گفتم حتمآ جور نشده.
دوشنبه نزدیکای 11 بود که بهار زنگید و گفت جمع کن بریم!...در ادامه مکالمات من و بهار:

- وا؟! کجا بریم سر ظهری؟
- میریم قم و شبم میریم جمکران میخوابیم و فردا هم میایم!
- من که نمیام انگار...
- تو غلط میکنی!
- لطفتون کم نشه
...منم که اصولآ اینجور مواقع باید استخاره کنم ، به بهار گفتم حرف نزن یه دقه! و استخاره انگشتی کردم و بد اومد!!!!!!
- استخاره م بد اومد!
- برو گم شو بابا! زود جمع کن بریم
خب

بعدش بابا گفتن چی شد؟ میری؟ گفتم آره! گفتن خب استخاره ت که بد اومد؟؟؟
گفتم بهار گفت برو گم شو جمع کن بریم! ....گفتن هااااااااااااااااااااااااااااااان ..پس برو

خلاصه چیزا رو با هماهنگی هم جمع و جور کردیم و حدود 2:30 راهی شدیم...
توی راه هم بساط تنقلاتمون به راه بود و تخمه و آجیل و میوه و اینا...که از اونجایی که حالشا نداشتم بپرسم کی ، چی میخوره..خودم یکی یکی میوه ها رو در میاوردم و به بهار و بابک میدادم و البته حق اعتراض هم نداشتن!!
وانیای خاله هم که خدائیش خوب بچه ای بود، بیشتر راه رو هم من گرفتمشو باهم بازی میکردیم... اینجا هم بغل مامانش بود و داشت باباشو نگاه میکرد

بین مسیر هم برای بنزین و رفع خستگی وایسادیم و قرار شد بستنی بخوریم که خیییییییییلی قشنگ بستنی بهار به  این وضعیت دچار شد (معرفی میکنم: اونوریه بهاره ، اینوریه من)
مامان زنگیدن میگن کجایین؟؟ ... میگم همونجا که وایمیسن بنزین میزنن و بستنی هم میخورن گفتن عججججب دقیقآ الآن فهمیدم کجایین

و در ادامه تیتروار عرض شود که:

* یه پرشیا نقره ای بود که تا قم با ما بود..یه کم ما جلو میزدیم یه کم اون..یه تیکه از مسیر گم شد! دیگه من کچل کردم بهار اینا رو از بس گفتم این پرشیا نقره ای کووووووووووو نگرانش شدم ؟؟؟  بابک میگفت میخوای دور بزنیم بریم ببینیم چی شد؟ گفتم اوهوم راننده ش چشمو گرفت خب

- از بس وقتی بهار پشت فرمون بود ، بابک ما دوتا رو مسخره کرد که مواظب باشین سر از شیراز در نیاریم و اینا...خروجی قم ، هرچی بال بال زدم که بپیچ راست ، بابک حواسش نبود و خیلی قشنگ رفتیم تهران خلاصه کلی راه رفتیمو یه جا دوربرگردون پیدا شد... این تابلو که میبینین در اصل مسیر تهران - قم هستش

قرار شد بهار به باران (دوست وبلاگی) نگه که منم هستم باهاشون و از اینطرف هم من یه اس زدم به زینت (بازم دوست وبلاگی) که بهار اینا دارن میان قم!!! حالا رسیدیم قم ، زینت زنگید به بهار، منم به بهار گفتم بده من بجوابم...زینت هم کلی وقت هنگ بود که چرا منم

قم هم اول توی اون مسیری که رودخونه بوده نشستیم و چایی خوردیم و بادوم شکستیم و داستانی داشتیم سر بردن  این به اونوری که فواره هست که نهایتش بشه این!!

با بچه ها هماهنگ کردیم که بیان حرم و خودمونم رفتیم...
وای حرم خییییییییییییلی باصفا بود و چراغونی ها هم روشن بود ، من که حسابی ذوقیدم...

قم

نماز خوندیم و منتظر شدیم که بقیه بیان...زینت و مامانش و امیررضا اومدن..خیلی دلم هواشونو کرده بود..امیررضا هم ماشالا بزرگ شده بود
بعدم باران(بهار)  و خواهرشو خواهرزاده هاش اومدن و با بهار اینا خوش و بش کردن و منم همینجور وایساده بودم نگاشون میکردم...یهو بهار(باران) گفت واییییییییییی زهرهههههههههههههه خلاصه که کلی غافلگیر شده بود از اینکه منم هستم..خیلی خوشحال شدم از دیدنش...
با هم رفتیم زیارت و بعدم چندتایی عکس گرفتیم...  اینم عکس یادگاری 4تاییمون


کم کم بهار اینا رفتن و زینت اینا هم دعوتمون کردن برای شام باهم باشیم...رفتیم پیتزا شهرما و خیلللللللی هم خوشمزه بود پیتزاش...
قرار نبود به کسی زحمت بدیم و حسابی شرمنده ی زینت اینا شدیم و وقتشونو گرفتیم...

خلاصه قرارمون این بود که بریم سمت جمکران و رفتیم.

خب دیگه بقیه ش باشه واسه بعد ، هم طولانی شد ، هم خوابم میاد ، هم لینک عکسها مونده هنوز...

* تشکر نوشت:
اول یه تشکر حسابی از باران بهار و خواهرش و زینت و مامانش که با برنامه ی یهویی ما هماهنگ شدن و اومدن حرم که همو ببینیم.
و بعدم اینکه
یه تشکر جانانه از آقا بابک و بهار...خیلی زحمت دادیم و خیلی خوش گذشت..ممنون که منم  بردین


فعلآ همین دیگه
خوشتون باشه
تا بعد...



نوشته شده در پنج شنبه 91/6/2ساعت 2:47 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak