سفارش تبلیغ
صبا ویژن


کلی نوشتم ...
نمی دونم چرا پرید وسط نوشتنم؟!

خلاصه ش همین بود که:


       
آدمــــــا        
  
گاهی لازمه چند وقــت کرکره شونو بکشن پاییـــن   
    
یه پارچـــه سیـاه بزنن درش و بنـویسن:     
           
کسی نمـــــــرده               
  
فقط دلـــــــــم گرفتــــــه…!

دیگه حس دوباره نوشتنش نیست...
چیز خاصی نبود! غرغر بود!!

خوشتون باشه
تا بعد

* بعدنوشت:
عصر رفتم تا سر خیابون که مثلآ یه کم حال و هوام عوض شه ، از جلوی مدرسه راهنماییمون که رد شدم یه اعلامیه توجهمو جلب کرد "سه روز گذشت"...و در نهایت تعجب دیدم اعلامیه ی دبیر ورزشمون بود..در یک لحظه همه خاطرات توی ذهنم مرور شد...آخه من همیشه واسه دراز و نشست مشکل داشتم! حتی تا دانشگاه...تا حالا نشده بود برای هیچ درسی مامانمو مدرسه بخوان و این خانم بخاطر این دراز و نشست گفت به مامانت بگو بیان مدرسه...یه مدتی هم همسایه مون بودن...یه عکس از اعلامیه ش گرفتم و نشون مامان دادم...مامان هم یه لحظه هنگ کردن...سنی هم نداشت بنده خدا و حسابی هم ورزشکار بود...خلاصه که اینجوریاس...........خدا رحمتش کنه.



نوشته شده در سه شنبه 91/5/24ساعت 2:32 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak