سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همونجوری که توی پ.ن پست قبل گفتم اولش علی رغم میل باطنی قرار نبود تولدبازی داشته باشیم...
اما دوشنبه شب دخترعموجان sms زد که ما فردا شب ساعت 9 اونجاییم!
خلاصه اینجوریا شد که برنامه تولدم ریخته شد و حاضران هم به غائبان خبر داده بودند و تولدم ، تولد شد!

منم سه شنبه از صبح مشغول تدارکات بودم و جاتون خالی طی عملیاتی هنگام جارو این عصب سیاتیکه چیه؟ همون که از پشت زانو میره تا کمر ، پیچید و کش اومد و چمیدونم یه جورایی شد که تا کلی وقت از ناحیه زانو و کمر مصدوم بودم!
قبلشم بهار گفته بود که عصر میاد خونمون اما اونموقع من نمی دونستم مهمون دار میشیم و روزش که دیدم وقت نمیشه انگار (با توجه به تدارکات شام و دست تنها بودنم) بهش گفتم که فردا بیا...
دیگه تا عصر مقدمات رو آماده کردیم و برای بساط شام هم طبق سفارش مهمانها بندری درست کردیم...البته خدائیش همه سیب زمینی ها رو مامان خورد کردن..خودم بودم نمی رسیدم واقعآ!
خواهر محترم هم که ساعت 9:10 بود اومد کمک!!!!!!!!!!!!
آماده کردن ظرفا و بند و بساط شام و گوجه و خیار شور و ظرفای حلیم بادمجان که شام اصلی بود و.....(البته دوستای غیر همشهری فکر کنم ندونن حلیم بادمجون چیه!؟)

علی (خان داداش زاده) هم بادکنک و اینا گرفت و خودش مشغول تزئینات و خلاصه شد اینجوری:

تولدم

کم کم همه مهمونا که حدودآ 30نفری میشدن اومدن و جمع ، جمع شد...بساط عکس گرفتن و...
و اینم کیک تولد که همچون سالیان قبل زحمتشو خان داداش کشید...مرسی داداشم
دوست داشتن

کیک 25
طبق سفارش قبلی کیک کاملآ شکلاتی بود...
این شمع هاش هم خیلی گوگولی بودن ..دوستشون داشتم :)

سر سفره هم حرف این شد که دیر اعلام کردیم تولد میگیریم و اینا...
منم گفتم : حضار! برای اینکه سال دیگه دیر نشه..از همین الآن سال دیگه همین شب همین جا!
فکر میکنید برخورد حضار چی بود؟؟؟!!!!!!!!!
بلههههههههههههههه
بدون استثنا اعتراض نمودند که از کجا معلوم اصلآ سال دیگه تو خودت اینجا باشی که داری از الآن ما رو دعوت میکنی و شاید خواستین 2نفره تولد بگیرین و ما میام تو نیستی و............
گفتم خب اینم ممکنه..اومدین ، نبودم کادو ها رو بذارین و برین پوزخند

اینم کادوهاااااااااااااااااااااااااااااا...
و اینم کادوی پسرعمه جان که زحمت کشیده بودن و اصل اساسی "گل سرخ" رو رعایت کرده بودن و صد البته مهسا زحمتشو کشیده بود دوست داشتن

نمیدونم چرا از بعد از اینکه حس کردم ربع قرن(!!!) از سنم گذشته و وارد 26مین سال شدم ، یه جورایی حس "بزرگ شدن" بهم دست داده!!

بهرحال این هم از داستان تولد ما...
امسال هم گذشت...
خدایا این جمعی که دور هم بودیم رو همیشه حفظ کن حتی با وجود چند نخاله ای که بینمون هست...حالا اگه میخوای کسی رو به این جمع اضافه کنی ، خوددانی (شوخی) اما کسی رو کم نکن ...(این در ادامه ی خدایا بودا پوزخند)

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : باز هم از لطف همه دوستان ممنونم...چندسالی ست تولدم با حضور و تبریک شما دوستای وبلاگی خاطره انگیزتر میشه...
پ.ن 2 : در راستای همین ماه پر خیر تیر و تولدهاش ، امروز هم تولد مهدی (همان طراح قالب! و خب در خیر بودن این یه مورد شک دارم پوزخند) هست  که از همینجا بهش تبریک میگم ، همراه با بهترین آرزوها...گل تقدیم شما


فعلآ همین دیگه
خوشتون باشه
تا بعد...



نوشته شده در پنج شنبه 91/4/8ساعت 3:14 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak