سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خببببببببببببببب
هفته ی پیش این موقع من الآن در اتاق عمل تشریف داشتم!!...جدیاااااااااااااااا این همه شجاعت ازم بعید بود :دی

حالا رسیدیم به اونجایی که قرار بود بهوش بیام!
یادمه که به شدت می لرزیدم و یکی هم هی بهم میگقت برو روی اون تخت...تازه همه ش هم میگفتم نکنه وقتی بهوش میام سوتی بدم و اسراری مگو (!!) رو بگم!
اما بعدآ که سراغ گرفتم نکته جالب این بوده که 4زانو روی تختم خوابیده بودم و مرتب هم می پرسیدم ساعت چنده و داداش کجاس و مامان کجان؟
همراه با سر درد...
از اون به بعدش هم که مرتب مراسم کمپرس یخ توی بادکنک (!) داشتیم و شبم موندیم و اصش نخوابیدیم...!
صبحشم واسه در آوردن فتیله ها یه کم اذیت شدم و بعدم اومدیم خونه!

خدا رو شکر همه ی مراحلش تا امروز که یک هفته گذشته خوب پیش رفته و انشاالله فردا هم بریم تا از شدت این گچ و باند و چسب بکاهیم!
و توی این مدت اون قسمت "افسردگی بعد از بیهوشی" رو با تموم وجود حس کردم...

جمعه شب مهمونی دعوت داشتیم ، اولش گفتم من این شکلی نمیام! اما بعدش چون میدونستم خوش میگذره و کلافه هم بودم گفتم میرم بقیه میخوان منو اینجوری ببینن که مشکل خودشونه! و خوب شد که رفتم و خوش گذشت...

....می خوام عاشق بشم اما تب دنیا نمی ذاره...............هان؟! چیه خب؟! لهراسبی داره میخونه!!!

باید مثه همین عمل دماغ ، یه تصمیم انقلابی دیگه هم بگیرم!

دوباره از اون وقتاس که همه چی توی ذهنم پراکنده س و منم هرچی میاد مینویسم!!
دلم میخواد زندگی رو میذاشتم رو دور تند ، مثه فیلم ویدئویی ها هست که از روش رد میکنیماااااااااااا
خیلی مشتاقم بدونم آخرش که چه!؟!؟!؟!

اصلآ دیگه ولش کن
توی همین مرحله میفرستم بره
چیزی خواستم بگم بعدآ میگم.

اول که می نوشتم توی اتاق عمل بودم ، حالا که دارم پست میکنم اونوقتیه که اومدم بیرون :دی

بیمزه هم خوددونین!
دلم میخواد اینجوری بنویسم

خوشتون باشه
تا بعدی

* چیزایی که فهمیدم نوشت:
توی این مدت فهمیدم :
- اگه تصمیم به کاری گرفتم باید تا آخر پاش وایسم... چون اگه کوچکترین غری بزنم خواهم شنید که: حقته ، خودت خواستی ، کاریه که خودت خواستی بکنی ، حالا که کردی ، ما که گفتیم نکن ، کاری از دست ما بر نمیاد و.....(البته اینا رو همه شو نشنیدما..اما خب ممکن بود بشنوم!)

- اینکه صبر و تحملم چقدره...چه در برابر درد ، چه برای گرفتن نتیجه از کاری که کردم...

- اینکه بعضی از کارها هیچ راه بازگشتی نداره و پشیمونی هم سودی نداره (البته منظورم این نیست که از این کار پشیمون شدمااااا ، کلآ میگم)

- فهمیدم که اگه بخوام کاری رو بکنم ، اطرافیانم همه جوره همراهیم میکنن حتی اگه با اون کار موافق نباشن!!

- و فهمیدم که چقد دوستای گلی دارم که هر کدوم هرجوری تونستن جویای احوال بودن و راهنمایی کردن..مخصوصآ رویای عزیز دوست داشتن

و همه تونو دوست دارم..خیلی زیااااااااااااااااااااااااد گل تقدیم شما

همچنان
خوشتون باشه


 


نوشته شده در یکشنبه 90/11/23ساعت 2:48 عصر توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak