سفارش تبلیغ
صبا ویژن

احوال شما؟؟
ما رو نمی بینین خوشتون هست؟؟

ما رو که خدا نزدیک بود رحمتمون کنه ، رحممون کرد!!...فرقش فقط یه "ت" بیشتر نیستااااااا...می بینی؟؟؟

قضیه از اونجا شروع شد که شب جمعه یکی از مسئولین آموزش عزیز (یکی از مسئولین عزیز آموزش؟!) زنگید که "زهره فردا (جمعه) یه امتحان میان ترم هست دانشگاه و می تونی بیای واسه مراقبت؟"
ما هم گفتیم باشه و اون گفت که یه نفر دیگه هم می خوایم و جور کن و بیا...
زنگیدیم به راضیه که میای بریم فردا؟ گفت باشه و بریم و اینا...


- زمان: 8:10 صبح جمعه
- مکان: اتاقم
- احساس: آقااااااااا... 3دقیقه دیگه بخوابممممممم (توضیح اینکه این آقااااااا خطاب به آلارم گوشی بود پوزخند )

هیچی خلاصه
آخرش پا شدیم و آماده شدیم و رفتیم سمت قرارمون با راضیه...

* زمان: 8:28 همون صبح جمعه!
* مکان: راست گرد ِ این خیابان به اون خیابان
* احساس: دیدن یک پژوی خر (!) که سرش رو مثه گاو انداخته پایین و داره از کوچه میاد بیرون!

در نتیجه ما هم کمی فرمون جان را دادیم اینوری که نخوریم به اون خره ، که این اینوری دادن همان و لیز خوردن ماشین به دلیل خیس شدن تایر اونوقتی که راضیه رو سوار کردم همان و خوردن به لبه جدول همان تر (!!) و باز هم در نتیجه ترکیدن تایر ماشین و خارج شدن کنترل ماشین و ..........(ادامه به روایت تصویر!)

!!

خب تابلو توقف ممنوع بود در مورد از روش رد شدن که صحبتی نکرده بود!!!

وقتی پیاده شدیم ، جمیع حاضران در صحنه معترف بودن که چقدر خدا رحمتون کرد...حتمآ گوسفند بکشید! (گفتم نه بابا دیگه اندازه گوسفندم نبوداااااااا)
وقتی پیاده شدیم ، یکی از حاضران در صحنه می گفت تا 3دقیقه پیش ماشین من زیر اون تابلو بود (همونی که دیگه نیست :دی) {جریان 3دقیقه را که در احساس فوق الذکر هم داشتید؟؟}
... ، دیگران حاضران در صحنه می گفتند نیمکت هایی که توی عکس هم می بینید صبح های جمعه پاتوق پیرمردهای بازنشسته بوده..خدا رحم کرد امروز نبودن...(منم گفتم پس در این مورد خدا به پیرمردها رحم کرده نه من بازم :دی)
راضیه هم که تازه سوار شده بود و هنوز کمربندشو نبسته بود آنچنان چسبید به شیشه که به قول خودش کمپوت راضیه شد
خیلی خنده‌دار

منم اول زنگیدم به همون مسئول عزیز که فکر مراقب باش و ما نمی رسیم...بعد زنگیدم به مامانم اینا که نترسیدا نترسیداااا من تصادفیدم و .............

یکی از  آقایان لطف کرد و چک کرد که رادیاتور و چمیدونم همه ی موجودیات کاپوت مشکلی پیدا نکرده باشه و بعدم تایر زاپاس رو انداخت زیر ماشین..که البته زاپاس هم کم باد بود و رفتیم یه کم جلوتر و بادش کردیم و اینا...
3-4 تا عکس هم با راضیه و ماشین انداختیم و کلی خندیدیم...البته بگذریم از اینکه من تازه بعدش 2زاریم افتاد که چی شده و دیگه هیچی حس توی بدنم نبود!
عکس بالا رو هم بعدش که با مامان اینا رفتیم به محل حادثه (!!) گرفتم!

بله دیگه
اینم از دسته گلی که به آب دادیم به ااااااااااااااین قشنگی!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1 : تازه شب که خوابیدم و یادم میومد که چه جوریا شد..میگن سرعت داشتی ، اما نداشتم!...ماشین ســــُــر خورد.
پ.ن 2 : خیلی دلتون می خواد بدونین ماشین چه شکلی شده هااااااا اما عکسشو نمی ذارم که توو خماریش بمونین :دی

* در جواب کامنت نوشت : مجتبی عزیز..دوست قدیمی ، خیلی خوشحال شدم کامنتت رو دیدم...ممنون که بازم به یاد ما هستی و امیدوارم همیشه موفق و سلامت باشید خودت و خانواده.

پ.ن 3 : چه ساختن هایی که مرا سوخت و چه سوختن هایی که مرا ساخت...خدای من مرا فهمی عطا کن که از مقصد سوختنم ، ساختنی آباد از من بجا بماند...


فعلآ همین
خوشتون باشه
تا بعد


نوشته شده در شنبه 90/3/7ساعت 3:11 عصر توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak