سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می‌کردم آرام برایت بگویم و بگریم...
خدایا تو گفتی: عزیزتر از هر چه هست،  من آنی خود را از تو دریغ نکرده‌ام که تو اینگونه هستی...
پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: اشک‌هایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا بازهم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان.
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی... می‌خواستم برایم بگویی.
پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق‌تر برای شنیدن خدایی دیگر...
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست‌تر دارمت...

خدایا به امید خودت...

پ.ن 1: شاید دلیل عمده ی پست ِ اینبار ، شنیدن خبری بود که با وجود اینکه از مدت ها پیش در جریانش بودم ولی هیچ وقت فکر نمی کردم که تا این حد جدی بشه...برام غیر قابل باور ِ اینکه از فردا مجید شر بخاطر ِ یک مشت .......(جای خالی رو خودتون پر کنبن!) قرار باشه بره زندان...هرچند که روحیه ی خودش خیلی بهتر از ماست!
شاید مجید توی این مدت نبودنش چیزها رو از دست بده ولی مطمئنآ و به گفته ی خودش چیزهایی رو بدست آورده که اگه این اتفاق نمی افتاد - هیچ وقت متوجه شون نمی شد...
انشاالله که هر چه زودتر راهی پبدا بشه و مجبور نباشه زیاد بمونه...

پ.ن 2: خدایا...می دونم که صدامُ می شنوی  و می دونم که دست خالی برنمی گردونیم .


فعلآ همین!
خوشتون باشه
دعا فراموش نشه
تا بعد...

 


نوشته شده در جمعه 88/11/16ساعت 9:25 عصر توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak