سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قرار بود خیلی بنویسم...احتمالآ هم بعدآ می نویسم...ولی فعلآ خوابم میاد.
همین ُ داشته باشین..تا بعد
آنچه بودم برای تو بود و آنچه هستم
آنچه نوشتم برای تو بود و آنچه ننوشتم
اگر فریاد زدم یا اگر سکوت کردم
اگر سکوتم فریاد است یا اگر فریادم سکوت

اگر شادم یا اگر نیستم
اگر هنوز زنده ام یا اگر ...

همه به خاطر توست
تنها به خاطر تو

و تو...
آنچنان دوستم داشتی... که سکوت را دیوار مهربانی ات کردی.

فعلآ
خوشتون باشه...

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
اومدم که بنویسم!

نمی دونم چرا هی از زیر ِ نوشتن در می رم!...با اینکه شاید ده ها بار همه چیزایی که می خواستم بنویسم رو توی ذهنم دوره  کردم.
مثلآ اولش می خواستم اینجوری شروع کنه که:

آخییییییییییییییییییییییییییییییش! بالاخره شرَ ِ امتحانای این ترم هم کنده شد!...نمی دونم چرا اینقده این ترم نحس و کوفت بود...هیچ جوره خوش نگذشت!..نه با درسها..نه استادها..نه دالتون ها...اما بالاخره تموم شد...

آهان!..داشتم اینو می گفتم که دیروز تا حالا دارم از زیر ِ نوشتن در می رم.حس می کنم دلم یه جایی دنج تر از اینجا می خواد یه جایی که بی پروا بنویسم...ولی اینجا رو دوست دارم.آدرسشو..اسمشو..قالبشو..همه چی شو....
پس همینه که هست..همین جا می نویسم!
تازه با اینکه گفتم بارها به اینکه چی می خوام بنویسم فکر کردم، اما الآن رسمآ نمی دونم خط ِ بعدی که می خوام بنویسم چیه!؟ یه کیبورد مفت گیر آوردم و ده تا انگشت که روش می چرخه...پس می ریم که داشته باشیم............:

20دی ماهگرد ازدواج بهار بود...منم که اصولآ غیرممکنه که اینگونه تواریخ (جمع مکسر تاریخ!) یادم بره..اما از اونجایی که علم ثابت کرده هیچ غیرممکنی ، غیرممکن نیست ! وقتی اومدم دیدم بهار توی وبلاگش ماهگردشونو به خودش تبریک گفته یه لحظه هنگیدم!
اینقدر درگیر ِ این تاریخ و اینکه چی می شه و اینکه چیکار می کنی و اینکه ...... بودم که به کل یادم رفته بود یک ماه قبل از 20دی ، 20 آذر بوده!

می دونی چیه؟
داشتم فکر می کردم به اینکه میگن حتی افتادن یه برگ از درخت هم بی حکمت نیست...و پیرو ِ همین شاید 70شدنِ شصت من اون شب!
اگه اینجوری نشده بود..اگه من برگشته بودم ..اگه همون شب می فهمیدم ، اونوقت همون شب می گفتم اونوقت بازهم .....بعدش اینجوری نمی شد که شد که! و در نتیجه من کماکان این شکلی ؟ می موندم! ( به من چـــــــــــــــــه! که الآن یه عده ی کثیری نمی فهمین من چی می گم!؟ )

دوشنبه بعد امتحان فاطمه گفت : زهره دارم می ترکم خب!...گفتیم خب می ریم کوه...رفتیم نشستیم ، از هر دری حرفیدیم ، چایی خوردیم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم..گفتم : کمال همنشین.......؟؟؟؟ (البته حرف هایی که زدیم مطلقآ در این باب نبودا...فاطی نه از همنشین خبر داشت و نه از کمالاتش!)
یهو دیدیم ساعت داره 12 می شه..اومدیم سمت خوابگاه ، پشت چراغ قرمز...
من و...................................تبسمیعنی چی؟گریه‌آور
فاطمه و ...................واااااییعنی چی؟وااااای
بقیه ش هم که بماند!
2ساعتی با فاطی..1ساعتی امامزاده و بعدشم خونه!
فرداش فاطی می گفت: زهره از دیروز تا حالا خیلی خیلی بیشتر تر از قبل دوستت دارم..اصلآ یه جور ِ دیگه دوستت دارم!..گفتم: جل الخالق!

میگما ! شما احیانآ می دونین یه نفر که خودش واسه یه نفر دیگه زندگیه ، چه جوری می شه که در عین حال مرده متحرک هم باشه؟!اصلا!    نمیشه دیگه...بابا جون در این زمینه شاعر میگه که :

گــــــِـــله کم کن! پر شکسته که نمُـــرده شوق پرواز
آسمون نرفته از یاد ، با دو بال من کن آغاز

قانون ِ زندگی اینه ، با کسی شوخی نداره
کمر ِ همَتُ بستی ،
حالا یا علی دوباره

تازه به من چه که بعدشم می گه : راه نداره به دل من هر کسی...؟!

اصلآ من اینو چه جوری به کی (!) بفهمونم که وقتی همون اول ِ اول ِ اولش (یعنی خیلی اولش..شایدم قبل از اولش!) عقل ِ من بود که زد پس ِ کله ی احساس گرامی ، الآنم هرچی می گم و هرچی می خوام هم عقل توش دخیل هست هم احساس؟؟؟ چون هم عقلم احساسم رو خوب می شناسه ، هم احساسم عقلم رو ! (شما فهمیدین که من چی گفتم؟!)

شاید این روزها وقتی شب میگم دلم قورمه سبزی می خواد و فرداش که پا می شم می بینم چه بوی ِ قورمه سبزی ای میاد..یا وقتی در جمع خانواده داریم می گیم می خندیم ، می رسم به جایی که می بینم این همه خوشی و خنده هام فقط توی ظاهرم هست و از این لایه ی سطح که رد شیم ، نگرانم و نگرانم و نگران...، ولی به جان خودم من همه ی این وضعیت و همه ی این نگرانی ها رو هزاران بار ترجیح می دم به سکوت و بی خبر موندن!...اینُ بفهم! و خط بکش روی تموم ِ بی کسی ها و  بی تو از این لحظه ها چیزی نمی خوام !

تا حالا هیچ وقت نشده بود که چیزی رو اینقدرررررر با تموم وجود از خدا بخوام. اما ایندفعه خواستم و می خوام و مطمئنم بی جواب نمی مونه و چراغ دل ِ هیچکس هم اتصالی نداره..خیالت راحت!
کی می پذیره که اگر یه عده دوسال از برنامه های یه نفر ُ به هم ریختن ، نابود کردن یا هرچی دیگه ، از این به بعدشو باید نشست و نگاه کرد؟! البته مطمئنم که قصدت این نیست و این کار رو نمی کنی ، ولی حرفشم نزن... اصلآ به خاطر اینجوری کردن بلبلبلو به اونا هم که شده...

دوستم داشته باش ، هـمانـگونه که من دوستـت دارم
بگذار فاصله من و تو کمتر از آنی باشد :
                            
که می خواهـیـم و نمی توانـیـم
                                            
که می توانـیــم و نمی گـذارنــد !
                                                                        
بگذار میان من و تو فاصله ای نـمـانــد

بر خود واجب می دانم که در همین لحظه ضمن یک پ.ن عرض کنم که :
فکر نکن هر آنچه که گفتی آبی بود که در هاون کوبیدی و یا یاسینی بود که به گوش ِ خر خواندی!
من خوب فهمیدم چه گفتی و تو هم خوب فهمیدی که  من خوب فهمیدم چه گفتی!...ولی همینه که هستشوخی (بی ادب!..زبون در میاری؟!)

# پارازیت: خودمونیما!..اما بدم نیست آدم هیچ جا هیچ کاری نداشته باشه ، هر کاری دلش خواست بکنه ها / بخور ، بخواب ، بنویس و...!ضمنآ کم کم یکی بیاد این کیبوردُ از جلوی من بر داره!...وگرنه من فعلآ نوشتنم گل کرده!!

 

 تازه یه چیز دیگه هم می خواستم بگم..یادم رفت!باید فکر کرد

راستی (این اون نیست که یادم رفته بوداااا)
کلی ذوقیدم که خبر رسید که بزودی و اینا...
و اینکه:

من هرچه کنند ، جز در هوای تو دم نخواهم زد
اما !
به دانستن از تو نیازمندم...
دریغ مکن.
بگو هر لحظه کجایی و چه می کنی ،
تا بدانم
آن لحظه کجا باشم و چه کنم...

خب!
بسه دیگه به نطرتون؟
به من چه!..بازهم حرف دارم واسه زدنا...
مثلآ اینکه
پاشو!

از اونجایی که اگه من الآن خودم با زبون خوش نرم ، یا شما می رین و یا با لنگه کفش میاین!

پس
بدینویسله
خوشتون باشه
تا بعد... 

* حالا من هرچی می خوام بعد نوشت نذارم ، نمی ذارن!
نمی دونم چرا بعضی شکلک ها ضربدر می خوره..نمی دونم من اینجوری می بینم یا اینجوریه؟!..ولی داره روو اعصابم راه می ره...!

 * بازم بعد نوشت! (ساعت 19:48)
به من چه خب؟!
یادم اومد چی می خواستم بگم!
می خواستم بگم فردا یعنی 27 دی تولد مجید خان اخشابی می باشد که مبارک است!
این عکسُ یادته؟؟؟؟؟  کلیک کن روش دیگه!..با تو بودم!!

 


نوشته شده در شنبه 88/10/26ساعت 5:0 عصر توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak