سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام و عرض ادب و احترام واینا!
هیچ دقت کردین ما هنوز مشهدیم و برنگشتیم دیار خودمون؟!...از اونجایی که بالاخره باید برگردیم پس ادامه سفرنامه رو خواهیم داشت در
صبح روز جمعه 1 / 9 / 88...........

ساعت های آخر سفر بود و قرار بود نهایت استفاده رو ازش ببریم.صبح بعد از نماز درحالی که دیگه چمدونها بسته بود و آماده ، رفتیم حرم...خیلی حس و حال عجیبی داشتم نمی دونم چرا دل کندن از اونجا اینقدر واسه م سخت بود.حس می کردم هنوز سیر نشدم بهار هم هی واسه م فلسفه می بافت که قشنگیش به همینه واینا..البته بگذریم از کاشفی که بعدش به عمل اومد و معلوم شد اونم اون موقع حس و حالش بهتر از من نبوده...خوندن زیارت وداع و ........اللهم لا تجعلهُ آخرالعهد من زیارتی......
آخرین استفاده های بخور بخوری رو کردیم و شیرکاکائو با پیراشکی گرفتیم خوردیم...شب قبل از پذیرش پرسیده بودیم که چه ساعتی میان دنبالمون و گفته بود 7:30 (پرواز ساعت 9 بود...بازهم باهاشون اتمام جحت کردیم که ما میریم اتاق و اگه زودتر اومدن باهامون تماس بگیرین.

 توی اتاق..من و بهار..ساعت 10دقیقه به هفت...چمدونها دم در...گرفتن فیلم مستند توسط من از اتاق و.................:

من : بهار کاری که نداریم توی اتاق..پاشو بریم پایین که اگه اومدن پایین باشیم...
بهار: نههههههههه من خوابم میاد، می خوام
بخوابم!
من: بابا آخه چه خوابی الآن تو بری؟!...پاشو بریم بعدآ توی هواپیما بخواب.
بهار: نه من الان می خوام بخوابم..تو برو پایین اگه اومد تک بزن من میام.
من: آخه من تنها برم؟!!!....خب پاشو دیگه!

ساعت 7...همینجوری که روی مبل نشستم و دارم تا حدودی حرص می خورم...:
گوشیو بر میدارم و یه تک بهش می زنم تا بلکه پا شه!..میگم پاشو بریم صبحانه..ما باید زودتر پایین باشیمااا تسویه حسابم هست.
پا می شه گوشیو بر میداره وقتی می بینه من هنوز بالا هستم تازه می ره زیر پتو میگه صبحانه نمی خوام!!!!!!!!!! 

 بخواب تو!

من :

دُمم رو می ذارم روی کولم، یه گشتی توی اتاق میزنم ببینم چیزی جا نمونده باشه ، و در آخرین ساعات سفر ، تنهایی چمدونم رو برمیدارم میرم پایین!...حساب کتاب اتاق...و پیشنهاد پذیرش که تا وقت هست برین واسه صبحانه توی رستوران...و تآکید من که پس اگه اومد دنبالمون خبر بدین...و چشم گفتن اوشون!

توی رستوران..یه گشتی دور میز سلف می زنم، دلم چیزی نمی خواد ، کماکان از دست بهارجان حرص می خورم که به همین راحتی روز آخر رو گرفته خوابیده و من تنها اومدم!...یادم میاد که از روز اول دلم هندونه می خواست.......میز کنار آبنما و یک صبحانه مختصر!

 صبحانه آخری!

یک ربع بعد همسفری جان هم تشریف میارن و چون دلش صبحانه نمی خواست (!!) اصلآ هم نخورد!!!!!!!!!!!!!!
ساعت 7:35 هنوز مشغوله... بعدش می ریم لابی...چرا خبری نیست ولی؟! (دقت کنین! شعر شد  این دوتا جمله!)
یک ربع به هشت...ما نشستیم!....ساعت 8 شد و پرواز هم ساعت 9 !
من به پذیرش: چرا پس نمیان دنبال ما؟
پذیرش به من: هالی تور بودین؟!.........اومد و رفت که!!!!
من: چی؟!؟!!؟!؟...ما که کلی وقته اینجاییم؟!!
هیچی خلاصه اینجوریا شد که از سرویس تور جا موندیم و 10 دقیقه به پرواز هم رسیدیم فرودگاه و البته تلفنی هم کلی سر ِ لیدر تور داد و بیداد که تو که می دونستی مسافر داری توی این هتل چرا مطمئن نشدی اومدن یا نه و اون روی سیدی منم بالا و ..........
دو نفر اخر بودیم که چمدون ها رو تحویل دادیم و به همین مناسبت صندلی هامون
4 ردیف با هم فاصله داشت!!!!
بیچاره مهونداره نقش پیک واسه ما بازی می کرد...
تازه بگذریم از sms که بهار داد و گوشی من سایلنت نیود و یهو صداش در اومد که:
sms اومده بیشور ِ کثافت!...یه بوس بده...بیشور..کثافت..من که دوســــِت داررررررم  (اگه نشنیدینش ، روش کلیک کنین تا بشنوین)
وای دیگه صندلی جلویی و عقبی و اینوری و اونوری ترکیده بودن از خنده حالا خودمم هم خنده م گرفته بود هم بد شده بود خب!
خلاصه رسیدیم به دیار خودمون و مامان اینا اومدن دنبالمون و توی راه هم خبر ها رو دادیم و گرفتیم و کلی با بهار و مامان اینا خندیدیم و بهارُ رسوندیم و اومدیم خوووووووووووووووونه....

البته جا داره در همین جا این رو هم بگم که درسته صبح از دست بهار خیلی حرص خوردم و عصبانی شدم (مخصوصآ با جا موندنمون از سرویس) ولی خوبی ای که داشت (و البته داره) اینه که خیییییییییلی زود دلخوریمون از هم تموم میشه و چیزی به دلمون نمی مونه...یکساعت بعدش اصلآ انگاااااااااار نه انگار که اتفاقی افتاده...
ممنونم از بهار که همسفر خوبی براش بودم!(جمله م نکته انحرافی داشت)
و تشکر می کنم از حضور پریسا و مامان و بابای گلش به خاطر وقتی که واسه مون گذاشتن.

سفر خیلی خیلی خوب و به یادماندنی بود و قابل توجه بعضی ها که از این سفر ها هرسال خواهیم داشت!...شما میخوای بخواه ، نمی خوای هم باید بخوای!...سه تایی هم نمی شه!.......یا چهارتایی یا دوتایی!!!!!
اصلآ من قبلآ هم اخطار کرده بودم که اگه یه مو از سر ِ بهار کم شه(!!!!) تا هفته بعدش باید همون مو از سر ِ منم کم شده باشه!!!........حالا شما خوددانی

اینم عکس کادوی پریسا (مجسمه کریستال) ،جاخالی که مامان اینا (اون پاکت صورتیه) ،خان داداش اینا (شیرینی) و خواهرجان اینا (اون مجسمه که اسمش شد سوسانو!) زحمت کشیده بودن :

جاخالی ها... 

و اینم سوغاتی واسه دالتون ها...تسبیح و شیرینی های سفارشیه فرح اینا...

سوغاتیا...

خوووووووووووب!
بالاخره این سفرنامه ی ما هم به سر رسید
و هم کلاغه به خونه ش رسید ،
هم من و هم بهار!

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

پ.ن 1: یک شعر  ، منتخب از اشعار "فریدون مشیری" ....

سر ِ خود را مزن اینگونه به سنگ ،
دل ِ دیوانه ی تنها..دل ِ تنگ...

مکن ای خسته ، درین بغض درنگ
دل ِ دیوانه ی تنها..دل ِ تنگ...

دیدی ، آن را که تو خواندی به جهان یار ترین
سینه را ساختی 
از عشقش ، سرشارترین
آن که می گفت منم بهر ِ تو غمخوارترین
چه دلازارترین شد!چه دلازارترین؟

ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای ، سرد مکن

با غمش باز بمان
سرخ رو باش ازین عشق و سرافراز بمان

راه عشق است که همواره شود از خون ، رنگ
دل ِ دیوانه ی تنها..دل ِ تنگ...

پ.ن 2 : با وجودی که...! ولی جالب بود.....ممنون!
راستی قبلآ گفته بودم شیرینی ناپلئونی خیلی دوست دارم؟!

 پ.ن 3 : به استاد ِ بسیاااااااااار جان () می گم بچه ها واسه عید غدیر از من شیرینی می خوان اشکالی نداره بیارم سر ِ کلاس شما؟ (شنبه ها باهاش کلاس داریم و منظورم شنبه قبل از عید غدیر بود) میگه هااااااااااان راستیاااا سیدی تو..نه!.......بیاااااااار....شیرینی چیز ِ خوبیه...(خود‏‏ ِ‏استاد ِ بسیااااااااار جان ()‏ هم سید می باشند)...گفتم باشه پس! شیرینیش با من ، عیدی با شما

پ.ن 4 :  ...................................................................... هیچی!

راستی پیشاپیش عید قربان رو هم خدمت همگی تبریک عرض می کنم...هر چند که به قول خان داداش عید ببعی هاست!!


فعلآ همین!
خوشتون باشه
تا بعد

 *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
بعد نوشت ( 4 آذر)
بدینوسیله
تولد خان داداش
مبارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررک

همراه با تغییر در آهنگ وبلاگ...
کلآ از « سراج » خیلی دوستم میاد
و البته از این آهنگش بیشتر تر !

 


 


نوشته شده در سه شنبه 88/9/3ساعت 1:12 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak