سفارش تبلیغ
صبا ویژن

- نطق پیش از دستور:

آخیییییییییییییش بالاخره هفته از دوشنبه گذشت!...البته تقصیر خودمه هااا همیشه کارهام دقیقه نود که چه عرض دقیقه 93 شروع و تموم میشه!...شنبه شب تا ساعت 3 ونیم داشتم تایپ می کردم و صفحه بندی و پرینت...چون استاد جان گفته بود یا یکشنبه ، یا نیارین!!!
و بگذریم از اینکه همون استاد ِ جان صبح روز یکشنبه اصلآ یادشون نبود که چنین حرفی زدن!!!!!!
من رو میگی دلم می خواست با همون گزارش بزنم توو سرش!
دوشنبه هم که کنفرانس از صفحه 86 تا 102 که با نهایت افتخار من از اون 85 صفحه قبلش هیچ اطلاعی نداشتم و البته کماکان هم ندارم!...چون از 86 به بعد خوندم...ولی گذشت...

مهم اینه که می گذره...

*********************************

...و اما روز اول سفر...
دوشنبه شب هی بهار خط و نشون کشید که زود بخواب من هی صبح صدات نکنمااااا...
منم که گردنم از تیر آهن 16 هم باریکتر (!) گفتیم چشم و خوابیدیم!
حالا ما صبح ساعت 8ونیم پا شدیم ، خانوم خرو پفشون هواست!!..هرچی میگم بهااااار...مگه بیدار میشه؟!
گفتم یادم باشه از امشب من واسه تو خط و نشون بکشم! والللللا
خلاصه بعد از اینکه بالاخره تونستیم بیدارش کنیم رفتیم واسه صبحانه و بعدشم سمت حرم...البته از حق نگذریم که با اینکه دبر بیدار شد ولی هم اون روز و هم اکثر مواقع زودتر از من آماده می شد!  کارا خداااا
حرم و زیارت و عکس و اینا...

باز هم صحن آزادی...

بعدم برگشتیم هتل و رفتیم واسه نهار...
منوی رستوران جوری بود که هر روز غیر از جوجه کباب و کوبیده و بختیاری و اینا یه غذای یه چیز دیگه هم داشت که اون روز قیمه بادمجون بود...ما هم یه قیمه بادمجون سفارش دادیم و یه کوبیده...

نهار روز اول

بعد از نهار هم بهار الُا و بلَا می خواست به وبلاگش سر بزنه و اینا که رفتیم کافی نت هتل..منم سوء استفاده کردم و off هامُ چک کردم.

بعد از ظهر طبق قرار قبلی قرار بود  پریسا (خواهری گلم) بیادش هتل.....آخــــــی خیلی ذوق کردم که می بینمش حدود ساعت 4ونیم بود که زنگید و گفت توی کافی شاپ هتل منتظره...منم زودی اومدم پاینن و یهو عین اجل معلق بالا سرش سبز شدم
دیگه کلی سلام وعلیک و مراسم و تحویل گیرون و اینا..بهار هم اومد پایین و سلام علیک کردن و رفت حرم گفت شماها راحت بحرفین...
ما هم که ماشالا از 4ونیم تا نزدیک 8 یکسره فک زدیم...اون می گفت ، من می گفتم...
مامانش اینا اومده بودن رسونده بودنش و خودشون رفته بودن واسه زیارت..و قرار شد بیان دنبالش.
منم همراهیش کردم تا محل وعده و موفق به زیارت مامانش هم شدم.خیلی دوست داشتنی بودن مثه خود پریسا.
پریسا می گفت که بازم قرار بذاریم و هم دیگه رو ببینیم منم خیلی دلم می خواست ولی نمی دونستیم فرصت می شه دیگه یا نه...عجالتآ خدافظی کردیم با هم.

بعدش منم رفتم حرم و با بهار موندیم واسه دعای توسل...خیلی با حال بود.
بعد از دعای توسل هم از هم جدا شدیم و طبق معمول من اومدم صحن خودم!..در این فاصله هم پریسا گلی sms داد که فردا صبح میام دنبالتون بریم بگردیم و بعدش می ریم خونه واسه نهار با هم باشیم.
منم بهش گفتم که فعلآ با بهار نیستم و نمی دونم اون چی می گه ، هم اینکه فردا پیش از ظهر (چهارشنبه یعنی) طبق یه قرار ، می خوام که حرم باشم.ضمن اینکه نمی خواستم خونه شون بهش زحمت بدم، خلاصه قرار شد بعدآ بهش خبر بدم.
برگشتیم هتل و دلنوازان رو دیدیم و بعدش رفتیم واسه شام...چون دیگه دلمون کباب و جوجه و اینا نمی خواست ، همبرگر سفارش دادیم اما بعدش پوزمون کش اومد!!!چون همبرگرش ساندویچی نبود و خوراک بود!..اما خوشمزه بود.

شام شب دوم

اومدیم توی اتاق و چایی خوردیم و اینا...به بهار هم گفتم پربسا گفته بریم و اونم گفت که اون نیاد و من برم و اینا که پریسا زنگ زد و با هم حرفیدن و خودشون قضیه رو حل کردن و قرار شد فردا حدود 11 بیان دنبالمون...(که البته بعدش برنامه با تغییراتی همراه شد...)

از اونجایی که به شدت سردمون بود ، تصمیم گرفتیم دوتا تخت رو بچسبونیم به هم و بدین ترتیب استفاده بهینه ای از پتو ها داشته باشیم و البته بگذریم از اینکه تا صبح من روی درز ِ دوتا تخت خوابیده بودم و یه پتو هم زورکی رووم بود!!!!!..خوب احتمالآ بهار بیشتر از من سردش بود دیگه...

خوووووووووووووب
اینم از جریانات سه شنبه مون...

بریم سراغ پ.ن ها...

پ.ن 1: جمعه بعد از کلی کش و قوس رفتم عقد علی (داداش بهار) ، خوب بود و خوش گذشت...بعدشم رفتیم خونه بهار اینا و اونجا هم به صورت مردانه زده شد و رقصیده شد...بعدترش هم علی اومد به بهار گفت میاین واسه عروس کشون و اینا؟
این خواهر شوهر های گرامی هم که یکی از یکی بی ذوق تر!...فقط مینا (کوچیکه) خوب پایه بود و مهدی (پسر دایی بهار) بهار هم به من گفت و منم علی گناه داره خوب...گفتم آررررررررره...هیچی دیگه یه مشت ماشین شدیم و رفتیم...توی راه هم خیلی خندیدیم از دستشون...

پ.ن 2: فکر کنم از امام جعفر صادق بود که یه نفر در مورد ِ "قسمت" پرسید...یه سبد سیب اونجا بوده ، یکیشو بر می داره و از حضرت می پرسه شما که از "قسمت" حرف می زنین ، الآن بگین "قسمت" من در این سیب هست یا نه؟والبته قصدش این بود که اگه پاسخ امام مثبت بود ، سیب رو نخوره و اگه گفتن قسمتت توش نیست اون رو بخوره تا به خیال خودش وجود "قسمت" رو منکر بشه...
امام هم جواب دادند:
اگر این سیب رو خوردی ، قسمت تو در آن بوده و اگر نخوری قسمتت نبوده...
حالا من هم همیشه خیلی به قسمت اعتقاد داشتم ، در هر موردی...مثلآ
خورده شدن اون شیرینی که 3شب بود واسه بابا نگه داشته بودیم ، توسط مهدی خاله ، رفتن یا نرفتن به جایی ، یا وفتی دو نفر در یک جریان کاملآ اتفاقی با هم آشنا می شن و این آشنایی زمینه ساز یه ازدواج می شه مثلآ واسه یکیشون و....
...ولی امروز با مامان به این نتیجه رسیدیم که قسمت چیزی جز همون جریان خورده شدن یا نشدن سیب توسط اون شخص نیست...می خود قسمتش توش بود ، نمی خورد نبود...
حالا بگی " باشه میام " قسمت هست ، بگی " نه نمیام " قسمت نیست!!!!!
(بدینوسیله اصلآ به من ربطی نداره که نفهمیدین من چی گفتم!!)

پ.ن 3: لحظه ی جاری شدن آب توی زاینده رود ، لحظه دیدنی بوده که نمی دونم چرا من اصلآ حواسم بهش نبود و از دست رفت...حیف شد...حالا این عکسمون با پروانه خیلی خاطره انگیز تر میشه واسه مون:

 زاینده رود..ما !

پ.ن 4: یادمه توی عکسای رستوران سفر قیل،دلت جوجه کباب خواسـت....!

خوب
مثله اینکه بازم خیلی حرف زدم!
به من چه؟!

فعلآ خوشتون باشه
تا بعد...

 


نوشته شده در سه شنبه 88/8/12ساعت 3:0 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak