سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قضیه از اینجا شروع شد که این دانشگاه نسبتآ محترم ما اعلام کرد که از 21شهریور کلاس ها دایر می باشد...!
ما هم شنبه کلاسمون ساعت 4 بود و این پیش زمینه رو  از استاد جان داشتیم که 100% با تاریخی که آموزش اعلام می کنه هماهنگه و حتمآ میادش...
از طرفی هم من این استاد جان را بسیاااااااااااااااار دوست می دارم و بعداز اون روزی که توی مراسم ختم یکی از اقوام هم همدیگه رو دیدیم ، اردتمون به هم بیشتر شد...(یادآور می شود که با همین استاد ترم 2 اقتصاد کلان داشتیم)
از شب قبلش با فائزه بحث داشتیم و البته مشورت که بریم بهتره؟!..نریم بهتره؟!
فائزه هم که با اینکه خونشون یه خیابون با دانشگاه فاصله داره ، پایه ست واسه کلاس نرفتن...

حالا...
زمان: شنبه بعد از ظهر ساعت 3 !
مکان: کماکان خونه!
در کش و قوس این بودم که برم یا نه و می خواستم یه باره اگه رفتم مشکلی که با حسایداری داشتم رو هم حل کنم...خلاصه به صورت یهویی پا شدم نماز خوندم و به مامان گفتم من می زم یه سر و گوشی آب می دم...
مامان هم طبق آغاز ترم های پیشین واسه م قرآن گرفتن و گفتن برو...تند هم نرو!
توی راه هم یه تک زدم به فائزه که یعنی من دارم میام...

زمان: 3:55 همون شنبه بعد از ظهر!
مکان: چهارراه منتهی به دانشکاه.
البته این چهارراهی که می گم یک چهارراه اصلی ، نبود و تشکیل شده بود از چهار خیابان فرعی که دانشگاه نبش یکیش بود...
سر چهارراه سرعتُ کم کردم و داشتم می رفتم که به سلامتی رد شم که یهو دیدم یه پراید عین اجل معلق جلوم سبز شد و کوبید توی سپر ماشییییییییییییییییین ... سپر هم خیلی قشنگ کنده شده و پرت شد اونور!!! (عکس 1)
آقای خ (از مسئولین دانشگاه) اومد دم نرده ها و دید که من بودم...سلااااااااااااام
از شانس بدِ من هم راننده زن بود..اونم چه زنیییییییییییییییییییی...خدا نصیب نکنه!
پیاده شده بود داد و بیداد که زدی ماشینُ داغون کردی!!!!!!!!!!!!...منم یه کم چپ چپ بهش نگاه کردم و یه نگاهی به جنازه سپر و یه نگاهی به در ِ اون که اندازه دوتا انگشت توو رفته بود کردم و گفتم:..آره خوب!خیلی داغون شده!!!!

هی چیز گفت..هی چیز گفت..منم هیچی نمی گفتم، یهو درست جوابشو می دادم!
می گفت ببین از کارو زندگی انداختیمون!نوبت دکتر داشتم...
گفتم منم علااااااااااف و بیکار..خوشم میاد زبون روزه ای توی خیابونا بچرخم!..جایی هم که کاری نداشتم اصلآ!!!!...زن حسابی منم کلاس دارم...
می گفت فرعی به اصلی بوده ، تو باید ایست می کردی!!...
گفتم تو زدی به من!راهنمای ماشین ِ منِ ِ زیره تایر تو فکر کنم ایست هم می کردم زیاد فرقی نمی کرد!!زنگ بزن پلیس بیاد! (عکس2)
گفت باید به 110 بزنم؟!
گفتم خالا دلتم خواست می شه به 125 هم بزنی!!....بعدم راهم ُ کشیدم رفتم توی دانشگاه!
فقط خدایی بود شوهرِ این زنه رسید وگرنه من از اونجا مستقیمآ روان? تیمارستان می شدم!
آی غرغر کرد..آی چرت و پرت گفت...رسمآ دیوانه بود.
پلیس که اومد  رفت خیابونا رو متر کنه ببینه کی فرعی بوده ، کی اصلی!
خیابونی که زنه ازش اومده بود 8 قدم و دوتا کفش بود ، خیابونی که من توش بودم 8 قدم و یه کفش! (عکس 3)
و بدین ترتیب مقصر ِ اصلی پیدا شد!!!....پلیسه یه نگاهی به ماشین اون کرد و گفت چیزیش نشده آخه!...نهایت 20-30تومان خرجشه! گفت میشه اینجا نقدی بدی خسارتُ..شوهره گفت: نهههههههههه یهو مدیون می شیم!!!!!
خلاصه قرار شد ببره صافکاری و فاکتورُ بیاره..گواهینامه منم موند پیشِ پلیس!
زنه می گفت همین؟!!!!...فقط گواهینامه شو می گیری؟؟؟
گفتم خانومی می خوای همین جا حکم اعداممُ صادر کنه؟!...مثل اینکه حالِت خوب نیستااااااا!!!!
پلیس و سربازه و شوهره و من زدیم زیر خنده...زنه هم حرص می خورد!
بله دیگه...
انیجوریاست...

-- بعدآ توی دانشگاه کاشف به عمل اومد که اصلآ کلاس ما توی اون یکی ساختمان بوده..گویا فقط قرار بود من بیام اونجا تصادف کنم و برم!

-- استادجان بعدِ کلاسش اومده بود این ساختمان و وقتی منُ دید،گفت پس کجا بودی ، نبودی؟!..جریانُ واسه ش گفتم..کلی خندید!

وقتی رسیدم خونه تازه اثرات اعصاب خوردیم داشت معلوم شد...آنچنان کلافه و عصبی بودم که وقتی بهار اس داد میای بریم احیا؟..فقط به یک « نه! » اکتفا کردم!
همه ش می گفتم کاش اقلآ زده بودم درشُ له کرده بودم تا دلم خنک شه!!...بعدشم..بیمه کند حمایت!!!!

پ.ن 1 : خان داداش جان همون موقع اومد و گواهینامه خودشو داد و از منُ پس گرفت...مرسی خان داداش.
پ.ن 2 :
امروز دم هر چهارراهی که می رسیدم به فائزه می گفتم قربونت پیاده شو برو اینجا رو متر کن ببین من الآن باید چیکار کنم؟!!
پ.ن 3 : فاکتور رو آورده یود...26 تومان!
پ.ن 4 : بالاخره ADSL م راه افتاد...بازم مرسی خان داداش.
پ.ن 5 :
بابا اینا می گن خدارو شکر که کسی چیزیش نشد...عمو مجتبی (همون عمو زنجیر باف خودمون) می گه چقدر جای شکر داره که تو یه کم جلوتر نبودی،..وگرنه با همین شدت کوبیده بود توی در و یه بلایی سر ِ خودت میومد...یه دوست جان می گه خسارت فدای سرت..به مال بگیره، اشکالی نداره...اون یکی می گه خدارو شکر زبونت سالمه انگار!
همه اینا رو گفتم که بگم نتیجه اخلاقی اینکه ...............خدایا شکرت!

عکس ها...

*عکس1 : قسمتی از سپر ماشین ،همان روز..توی ماشین!

 


*عکس 2: جنازه راهنمای ماشین ، یک روز بعد از حادثه در همان مکان!

 

*عکس 3: چهارراه مذکور...دیروز
من در همین زاویه ای بودم که عکسُ گرفتم و اون هم فرعی سمت راست...(الآنم ماشینم توی عکس هست..دانشگاه هم پهلوی ِ ماشینه!)

 

 خوب...
اینم از عکسا

فعلآ
خوشتون باشه...
تا بعد

 


نوشته شده در دوشنبه 88/6/23ساعت 4:11 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak