سفارش تبلیغ
صبا ویژن

واااااااااای که چقدر دلم می خواد بنویسم!
شایدم بنویسم..اما نه اینجا!...یه جایی،یه گوشه ای واسه خودم!

قبلشم اینو بگم که نوشته م هیچ اول و آخری نداره! (نه اینکه نوشته قبلیا داشت!!!)
اصلآ هم سعی نمی کنم مرتب و سازماندهی شده بنویسم!
به قول معروف (!!!) همینه که هست!

یه وقتایی وجود بعضی آدمها توی زندگیه آدم...
بعضی ها اولین هایی هستند که با اینکه در اصل آخری هم هستن ولی وجودشون مقدمه ای می شه واسه وجود ِ دومی!...با اینکه خودشون همیشه آخری هستن!
(نترسید!...خل نشدم!!...دم ِ افطاری هم گشنگی فشار نیاورده ، می فهمم دارم چی می گم!)

یه وقتایی دلت می خواد خودت در همین موقعیتی باشی که الآن هستی ولی بقیه در موقعیتی یاشند که قبلآ بودند!
چه تلخه و شاید چه شیرین گذر خاطرات چندین سال پیش...

به بهاره می گم یادته عید فطر پارسال بساط صبحانه رو جور کردیم و دوتایی رفتیم توی اون پارک....؟ 
بعد از کلی زیر و رو کردن و فکر کردن میگه:..اِ اِ  ..آرههههههه...نههههههه...عید فطر یود؟!!!!!!!
حس کردم همین دوتا آره و نه رو هم واسه دلخوشی من گفت!!..................بهش می گم بهار برو صدهزار مرتبه خدا رو شکر کن که این چیزا یادت نمی مونه...
حتی با وجود شیرینیش.
می گه : آره واللا...

باید اعتراف کنم بهش حسودیم شد.البته قشنگ ترش اینه که بگم بهش غبطه خوردم!
من هستم با خاطرات 4-5 سال پیش تاحالا...و اون حتی پارسال رو هم به زور ِ نشونی های من یادش میاد...(تازه اگه بیاد!)
شاید یه جورایی هم خوب باشه...نمی دونم؟!
اینکه در تکرار ِ مواقع و زمان ها و مکان ها به یاد چیزایی که در همون مواقع و زمان ها و مکان ها گذشته بیفتی...هم خوبه هم بد!

..شاید اون موقع یا بهتر بگم اوایل اون موقع همه چیزُ سخت باور می کردم...ولی آخرش باور کردم!
گذشت و من رفتم..شاید باید می رفتم...و همه ی اون روزها به این فکر کردم که حالا چه اتفاقی میوفته ، چی می شه؟...یا
اگه بودم چی می شد؟!
...بازهم گذشت و من برگشتم!...دیدم مثل اینکه اونقدرا هم خبری نبوده..
چیز خاصی نشده بود!!
هرچند که حالا می بینم اشتباه می کردم!

...اما بعد با همون "هرچی آرزوی خوبه ماله تو" آروم شدم.

میگن خوبی ، میگه خیلی خوبی...ولی می دونین چیه؟....من از این خوب بودنم می ترسم!
حس می کنم با این (به قول اونا) خوب بودنم ، ناخواسته باعث اذیت شدن ِ بقیه بشم...

چندوقته در مورد خواسته هام فکر می کنم...اینکه اصلآ چی می خوام؟!...نکنه خواسته هام با تمام وجود نیست که به اکثرشون نمی رسم ؟! آخرشم می گم حتمآ صلاح نبوده!
الآنم دعا می کنم..اما بیشتر واسه بقیه...مخصوصآ اونایی که التماس دعای مخصوص داشتن...و واسه خودمم فقط می خوام که در همه حال در مسیر درست (صراط مستقیم) هدایتم کنه و کمکم کنه...

آخر دعای سحر نوشته که : پس هر حاجت داری بطلب که البته برآورده است.
دیشب داشتم به این فکر می کردم که خیییییییییییییلی خنده داره (البته از نوع ِ مضحکش) که آدم 30تا سحر دعای سحر بخونه و حاجاتشو تکرار کنه ولی در نهایت دست خالی برگرده...که البته
انشاالله این چنین نخواهد بود!
منظورم از این حرف ، فقط یه تلنگر واسه خودم بود که فرستنده همیشه درست کار می کنه..ببین گیرنده در چه حاله؟!!!
اما خدا رو شکر نمی دونم چه جوریه که چندوقته حالم خیلی خوبه...آرومم و از سرگزدونی های قبلی خبری نیست...خدایا شکرت...

جالبه که یعد از این همه سال که گذشته و با وجود اااااااااااااااین همه فاصله ، کاری که موقعی که فاصله ها خیلی کمتر بود می شد بکنم و نکردم رو کردم...مگه نه؟
ولی خیالت راحت اون "پند" تا هروقت قرار باشه یادم می مونه که: بر من و بر روزگارم دل مبند...

خوب...خیلی حرف زدم؟...همون اولش که گفتم : همینه که هست!
تازه پ.ن ها مونده!!!

پ.ن 1 : امروز 14 شهریور ، مصادف بود با تولد مهدی عمه ...قرار بود جشنی باشد و تولدی و افطاری...ولی به دلیل شکستن پای زن داداش جان ، موکول شد به آینده!
....عجالتآ بی کیک و شمع و بادکنک...

تولدت مبارک عمه ای

توی تولد پارسالش قرار بود من روی پشت بوم بشینم!...یادتونه؟
پ.ن 2 : هیچ کدوم از این بلد شدن ها در نوشته ، بی حکمت نیست...
پ.ن 3 : هیچ توضیحی واسه اینایی که نوشتم ندارم!...فقط دلم خواست بنویسم.
پ.ن 4 : بده آدم مجبور شه به خودسانسوری!خدا رو شکر که خودکار و کاغذ هنوز هست!!
پ.ن 5 : اللهم غیر سوء حالنا بحسن حالک//...هربار آدم تآکیدش روی یه قسمتیه و فعلآ تآکید من روی این قسمت...
پ.ن 6 : دوباره داره "اغماء" رو می ذاره...شبها حدود ساعت یک!...بازهم یه پایه دیگه برای زنده شدن خاطرات...بارهم الیاس..بازهم اونجا..........................خدایا حکمتتو شکر.....................اون بار که گفتم الیاس بودی بهت بر خورد! ...اما پر
بیراه هم نمی گفتم انگار!!!!
پ.ن 7 : قسمت ابتدایی
این یادداشت (در اصل) دیروز و قبل از افطار نوشته شد و ویرایش و ارسالش موند واسه الآن...
پ.ن 8 :
چون خودم نمی دونستم چیکار کنم ، ازحافظ پرسیدم نظرت چیه؟..چه کاری بهتره؟...گفت:
از خلاف آمد ِ عادت بطلب کام، که من..................کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

*تفسیر این بیت: مراد و آرزوی خود را از راه هایی دنبال کن که بر خلاف عادت و انتظار به نظر می آید...من (حافظ) این راه را امتحان کردم و به مقصود رسیده ام...

 

خوب...
فکر کنم خیلی حرف زدم!
فعلآ
التماس دعا...
تا بعد

 


نوشته شده در یکشنبه 88/6/15ساعت 12:16 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak