سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خیلی وقت بود از اینکه توی پارکینگ بشینم توی ماشین و از یه اتوبان و مسیر تکراری بگذرم و برسم دم دانشگاه خسته شده بودم!...شاید به قول مامان خوشی زده بود زیر دلم!!....ولی خوب..یکشنبه برگشتمون با بچه هاست..دوشنبه باید سر ساعت 8دانشگاه باشیم و استادجان حسابی در مورد دیر آمدگی نسق گرفته و بخوام بی ماشین برم باید خیلی زود از خونه برم بیرون..سه شنبه و چهارشنبه هم همین جوریاست!
دیروزصبح 7و ربع و اینا بود..هی مامان می گفتن: زهرهههههههههه پاشو!
منم می گفتم: خوووووب!...از اونور هم بابا غر می زدن که بیا برو ماشینو بردار (توضیح:روزایی که من باید زود برم اول ماشین منه..بعدش بابا و رضا..به ترتیبی که از خونه می ریم بیرون)
هشت ربع کم عزم رفتن کردیم...
توی ماشین استارت می زنیم..(صدای استارتو چه جوری می نویسن؟!)..همون!
آقا هرچی استارت می زنیم روشن نمی شه!..حالا از ما اصرار که روشن شووووووو...از ماشن جان هم انکار که نمی خواااااام...
واسه کلاس صبح زیاد دلم شور نمی زد..با استادجان بسیار رفیقیم!..واسه همینم گفتیم..بی خی!!
قرار شد تا یه جایی رو با بابا برم..ماشینو هول دادیم بیرون و باهاش بای بای کردیم!
در راه بابا:
حالا وقتی بری اونجا..باچی می ری اونجا؟!..اونوقت اتوبوس های اونجا از کجا می رن اونجا و...(اونجاها هرکدومشون یه جایی هستنا!)
بهشون می گم بابا به خدا من یکسال و نیم این مسیرُ بی ماشین می رفتماااا... یاد اون یادداشتی که اونوقتا  نوشته بودم افتادم!"اندر احوالات من و مسیر دانشگاه "
خلاصه...دم یکی از ایستگاهها پیاده شدم...دلم می خواست با اتوبوس برم آخه تاکسی دوباره می رفت توی همون اتوبان!..ولی دیگه خیلی ضایع دیر می شد!..رفتم سراغ تاکسی ها!...آخیییش خیلی وقت بود دورو ورمو نگاه نکرده بودم!

تعییرات: کرایه 100تومان گرون شده بود..آقاهه که کارت تلفن می فروخت پیرتر شده بود..توی اتوبوس هم اول بلیطشو گرفت!
یک ربع به 9 رسیدم دانشگاه...طبق قراری که با مامان داشتیم وقتی با ماشین میومدم ، با یک تک زنگ خبر رسیدمو دادم....و باکمال خونسردی به استادجان گفتم: ببخشید استاد ماشین روشن نشد!...خندید!
...موقع برگشت هم هی بچه ها می گفتن : نبینیم بی ماشینیتو!!
توی اتوبوس هم..اتوبوسو گذاشته بودیم روو سرمون!
نوبت راضیه بود که شیرینی بده..و اینکه چه ضایع بازی داشتیم سر خرید شیرینی..بماند!

ولی خیلی خیلی خندیدیم و خوش گذشت! 

دیشب هم نازیلا (از دوستانی که از دیار دیگری به دیار ما آمده بود دانشگاه و اکنون مدتیست مهمان شده در دیار خودشون!) اس ام اس داد که فردا میام و دانشگاه کار دارم..بیاین همو ببینیم و نهار هم بخوریم واینا...با فائزه هماهنگ کردیم که بریم..آخه 5شنبه ها کلاس نداریم.باطری ماشین هم از همون دیروز زیر شارژ بود...و صبح روشن شد.
رفتیم و همو دیدیم و دوتا از استادهای بسیار جان (!) که این ترم هنوز ندیده بودمشونو دیدم و بعدم اومدیم واسه نهار...از بین اسنک ، پیتزا ، کباب ترکی و مرغ کنتاکی ، کباب بناب آذربایجان انتخاب شد!!
    

 

روز خوبی بود...هرچند که اولش بی حوصله بودم و رفتم.

 *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
پ.ن 1:  .

پ.ن2: یک سال از آغاز به کار "وبلاگ رسمی مجید اخشابی" گذشت...خسته نباشیم!

پ.ن3:

 

فعلآ همین!

خوشتون باشه...

تابعد


نوشته شده در جمعه 87/8/24ساعت 2:11 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak