سفارش تبلیغ
صبا ویژن

* فردای ِ پست ِ قبل ، صبح جمعه بیدار شدم و به بابا اینا گفتم بریم یه کم بیابون گردی و برف ببینیم...
خلاصه به خواهرم اینا هم زنگیدم و نزدیک ظهر رفتیم.
بیابون ها سفیده سفید بودن و بین راه هم پیاده شدیم و برف بازی کردیم...خوب بود و خوش گذشت و جاتون خالی ساعت 4 و نیم یه رستوران ِ باز پیدا کردیم و نهار خوردیم!
عصر هم که برمیگشتیم به همسرجان گفتم به داداشش بزنگه و ببینه برنامه شون چیه ، بریم بیرون...
خلاصه رفتیم اونجا و با برادرشوهر ها و جاری کوچیکه و دایی ِ همسرجان ، بعد از نظرات مختلف ، رفتیم 
بــــــــــــــــــــــــــولینگ!
اولش بازی بقیه رو که دیدیم حس کردیم دفعه اولمونه و ناشی هستیم ، اما خب زود یادگرفتیم و بازی رقابتی شد...خیلی خندیدیم و خوش گذشت :)
بعدشم هی گفتیم شام چیکار کنیم و نهایتآ رفتیم پیتزا خوردیم...

بعد از مدتها سکون و یکنواختی ، اون جمعه مون یهویی خوب پر شد و خوش گذشت...

* از اول هفته ، درحالی که همچنان حلقه ی محترم مان (!!) گم شده بود ، گیر دادم به همسرجان که من بازم می خوام برم اونجا رو بگردم و اینجوری ول نمی کنم و از این حرفا...
اونم هی میگفت بابا بقیه همه هرروز دارن برات میگردن و منم صبح اونجا بودم و نیست و اینا...میگفت میای و اعصابت خورد میشه و بی خیالش شو و فدای سرت...! اما آخه آب نشده بود بره توی زمین که!!...مخصوصآ که محل رفت و آمد هم نبود که بگیم کسی برداشته! (توضیح عرض شود روزی که برف میومد،رفتیم بیایون روبروی دانشگاه عکس بگیریم و حلقه م در حالیکه پالتومو از برف می تکوندم از دستم در وسعت بیابان پرت شد!..........در چنیــــــــــــــــــــــن موقعیتی)
خلاصه از ما اصرار و از همسرجان هم انکار و حتی چهارشنبه هم همکاران دانشگاه هماهنگ کردن و فلزیاب بردن و عصرش همسرجان خبر داد فلزیابم پیداش نکرده!!!

منم اون هفته رو دانشگاه نبودم، تا پنجشنبه...با خواهرم اینا قرار گذاشتیم نهار بریم بیرون و منم از وقت استفاده کردم و گفتم بیاین هممون بریم در محل مذکور و گروه تجسس تشکیل بدیم!
و رفتیم و محدوده رو نشون دادم و از جهات مختلف گشتیم. خواهرجان که وقتی محل رو دید کاملآ ناامید شد و گفت روی این خاک پیدا نمیشه....
همینجور چشم انداختم روی زمین و می گشتم که یهو دیدمش! هی سه بار مثه شوکه ها تکرار کردم
اینـــــــــــــــــــــــاهاش..اینجاس..پیدا شددددددددددددد
یقیه هم ذوق کردن و اومدن و ایناااااااااااااااااااا...
و این چنین شد که روحمان شاد شد! به چنددلیل: پیش چشمم مونده بود باوجودیکه میخواستم عوضش کنم ، با خدا درگیری داشتم که چرا باید گم شه ، عده ای می گفتن "مال حلال گم نمیشه و پیدا میشه!" و منم بشدت شاکی بودم از این حرف که چرا؟!! ، درهرصورت چندصد تومن طلا بود و در شرایط ِ الآن ما زیر ِ خاک رفتنش زور بود!!...حتی در شرایطی که همسرجان میگفت میخرم برات یکی دیگه ، خان داداش گفته بود مثش براش می خریم ، بابا گفته بودن پولشو بهش می دیم و........
دانشگاهیا که از آبدارچی گرفته تا معاون دانشگاه کلی ابراز خوشحالی کردن از پیدا شدنش و البته شیرینیش رو هم خوردن (چشمک)

* جمعه هم با قوم شوور گذشت!

* شنبه باید میرفتم دانشگاه، همسرجان هم شیفت بود و به روال همیشه زنگید که واسه نماز بیدارم کنه و درضمن بگه داره بشدت برف میاد!...درحالیکه بابا اینا نگران بودن از اینکه من با ماشین در این هوا بخوام تا دانشگاه برم ، همسرجان زنگید که از اداره میام دنبالت و باهم می ریم و طبیعتآ بابا اینا هم کلی خوشنود شدند از این موضوع و دعا نمودند به همسرجان!

* روز عید هم صبحش رفتیم برف بازی و بماند که چه گلوله برفی توسط شوهر خواهرجان حواله شد سمت ِ ما و اصابتش به دماغ ِ گرامی همان و.........
ظهر هم خونه مون بودیم و عصر هم قرار شد بریم اون محله و بماند که داستانی داشتیم سر ِ خراب شدن ِ ماشین...

* کم کم داریم به سالگردهای مقدماتِ متآهل شدنمان نزدیک می شویم. وای که چه روزای پر استرسی بود!

خب همینا دیگه
برم بخوابم ، صبحم باید برم.

راستی بدینوسیله آغاز فصل جدیدی از زندگی رو به باران بهار عزیز تبریک می گم و آرزوی خوشبختی براشون دارم.

خوشتون باشه
تا بعد

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/11/2ساعت 1:26 صبح توسط زهره نظرات ( ) |


Design By : Pichak