سفارش تبلیغ
صبا ویژن

* در همین لحظه تصمیم گرفتم بر تبلی غلبه کنم و در حالی که شب ِ یلداست و همسرجان شیفت هستش و منم ولو روی تخت ، بیام و یه دستی به سر و روی اینجا بکشم و از اولین یلدامون بگم و کمی هم در ادامه ی چند پست ِ قبل...و از آخر به اول شروع می کنیم...
پس اول از همه : یلداتون مبارک
** از اول ِ اول به همسرجان گفته بودم ریخت و پاش هایی که جدیدآ واسه شب یلدا مد شده رو دوست ندارم و نمی خوام این کارها رو بکنی. مثلآ وقتی دوتا پالتوی نو دارم ، خب الان چه کاریه خریدنش ، یا بقیه چیزا...اما از اول گفتم تبدیل به سکه (حالا ربع یا نیم یا یک) بشه واسه پس انداز آینده مون...
اولش گفت باشه ولی بعد گفت نه و شب یلدای اولمونه...
از اونجایی که خواهرش اینجا نیست و کسی هم نبود که بهش کمک کنه گفت خودت باهام بیا واسه سفارش کار و اینا و باز از اونجایی که شب یلدا شیفت بود و مرخصی گرفتنش یه کم پیچ و تاب داشت و البته خواهرزاده اینا هم که قرار بود بیان اینجا ، یکشنبه امتحان داشتن ، شب یلدا مون رو انداختیم به جمعه شب...
از صبح با همسرجان بدو بدو کردیم و میوه خرید و بند و بساط رو جور کردیم و دادیم به اون خانومه و نتیجه ش شد این:

یلدای 92

خودم خیلی خیلی دوست داشتم و البته حاضرین هم پسندیدن...در عین اینکه خیلی قشنگ بود نه میوه ها چیزیش حروم شد و نه واقعآ خرج اضافی ای شد...
عروسکمو دیددددددددددددین؟؟؟ چقد گوگولیه دوست داشتن
دیگه تا آخر شب همه دورهم بودیم و از بس خورده بودیم تا مرز ترکیدن رفتیم...خوش گذشت :)

همسرجان           مچکریم

*** شب ِ یلدامون هم داشت بیمزه می گذشت که به دعوت نوه عمه جان ، رفتیم خونه عمه جان و همگی دور هم بودیم...

**** پیرو ِ پست ِ قبل ِ قبل که از جریان رسوندن ِ چندتا از دوستان گفتم و این ها... ، شنبه ی گذشته که رفتم دانشگاه طرفای ظهر همون خواهر ِ مدیر آموزش و یکی دیگه از دوستام (که از قضا اون هم خواهرخانم ِ مدیر آموزش هست) به طور مشکوکانه ای اومدن پیشم و یهویی یکیشون  ایــــــــــــــــــــــــــــــــنو از زیر چادرش در آورد و بهم داد...منم شوکه!! هی گفتم به چه مناسبت آخه؟؟؟؟....گفتن به پاس زحماتی که کشیدی و ما رو می رسونی و از این حرفا....خداییش با اینکه سر ِ اون جریان غر زدم اما اصلآ هم انتظار چنین کاری رو نداشتم...

***** راجع به پست قبل هم که همسرجان اومد و رفتیم یه دوری زدیم و شام هم در اووووووووووج سرما ، مثه این دیوونه ها کوه صفه خوردیم و اومدیم :)

 

فعلآ همین

خوشتون باشه
تا بعد...


 

 


نوشته شده در شنبه 92/9/30ساعت 11:0 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

قرار بوده امشب دو ساعت زودتر بیاد که بریم یه دوری بزنیم...
همیشه ساعت 9 خبر میداد که آماده باشم، البته اگر می تونست بیاد!

ساعت 9:05
شب - داخلی
ناامید از اینکه نشده بیاد که نزنگیده....می زنگم:

- الو سلام
- سلام ای عمر...ای نفس...ای جان!
- همه اینا یعنی نشده بیای و داری چیزم می کنی دیگه؟؟؟
- نه عزیزم...بپوش..من دارم میام

من =>

هیچی دیگه
همین!
شاید ادامه ی داستان وقتی اومدیم

خوشتون و خوشمون باشه


نوشته شده در پنج شنبه 92/9/21ساعت 9:25 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

بازهم همان رمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز  


نوشته شده در سه شنبه 92/9/19ساعت 1:1 صبح توسط زهره نظرات ( ) |

حالم بده...

خیلی بد...................................


همین!



نوشته شده در جمعه 92/9/15ساعت 7:18 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

همون رمز قبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل  


نوشته شده در یکشنبه 92/9/10ساعت 9:37 عصر توسط زهره نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak