سلاااااااااااااااااااااااام بر همکلاس الدوله ي دوست داشتني و مهربون خودم!
عجب کنج دنج و راحتي داري زهره!
باورم نميشه! کاش يه چيز ديگه هم از خدا خواسته بودم...چند دقيقه پيش داشتم
با خودم فکر مي کردم اي کاش يه جايي...يه کسي پيدا مي شد که مي تونستم از ته قلب...از اعماق وجودم همصدا بشم باهاش و فرياد بزنم و درد دلمو بگم...
چقدر تنهايي سخته..نه؟... يهو يادم افتاد فاطي گفته بود يه کلبه ي نيمچه خصوصي خوشگل داري...آخي..گفتم فاطي...ياد اون روزاي ترممون افتادم...زهره يادته اون روزي که استاد بعد از کلاس
توسعه داشت با بر و بچ پسرا حرف مي زد...بهت گفت: بفرما, دانشجوها از استاداشون وضعشون بهتره؟!...و همچين و همچين و همچين روزايي که با هم بوديم...![]()
من که خيلي خوشحالم که اين آشنايي باعث شد از اون حس تنهايي لعنتي در بيام...لا اقل ديگه مي تونم بهتر به خودم بقبولونم که مي بيني رومي؟ دنيا اينه! اين!!!!![]()
حرفات قشنگه...آدم دلش باز ميشه خدايي...فضاي کلبه ت پر از احساسه...جون ميده واسه اختلاط..نه؟...بگو نه که تا الان کم حرف زدي رومي جون؟!!!!!![]()
![]()
انگار هم مي دونم بايد چي بگم...هم نمي دونم....حس مي کنم کم ميارم اگه بخوام جدي تر بشم...هم با دنياي خودم..هم با دنياي تو...
از بس که اين دنياي خدا رحمتي من و تو و خيلياي ديگه مث من و تو خودش سرشار از احساسه!!! به به!!! به به!!! اما يه چيزايي رو مي تونم بگم...
هنوز کامل کامل ذوب نشدم...هنوز نيمه رمقي دارم ...![]()
من بهانه ي توام, تو بهانه ي مني
از تو دل نمي کنم, دل ز من نمي کني
لحظه و هميشه اي, مثل سنگ و شيشه اي
گاه سرد و بي فروغ, گاه گرم و روشني
همقفس به من بگو, آسمان ما کجاست؟!
من دلم گرفته از, اين حصار آهني
اين مرام عشق بود,داستان سنگ و رود؟
من هميشه ماندگار, تو هميشه رفتني؟
مي روي و بعد تو, حال و روز من مپرس
آتشي فتاده در بافه هاي خرمني!!!![]()
**********
چند وقت پيش داشتم جلوي آينه با خودم حرف مي زدم! مي گفتم بين کجايي تو رومينا! ببين؟ همه چيز رو حس مي کني...در حال تجربه کردني...جاري هستي اما تلخ تلخ!
مي گفتم همه ميگن: تلاش کنين همه جوري خوشبخت بشين...اما دکتر شريعتي ميگه:
چه رنجيست لذتها را تنها بردن...
و چه زشت است زيباييها را تنها ديدن...
و چه بدبختي آزار دهنده ايست تنها خوشبخت بودن!!!!
خوب درست گفته ديگه...نگفته؟! بخدا عين حقيقته...
از جلوي آينه که بلند شدم هوا تاريک شده بود...مثل هميشه...که آخر داستانم بي پايان مي موند...گفتم:
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب را چه گنه؟قصه ي ما بود دراز!
برقرار و پايدار باشي زهره جونم![]()
راستي من:
14/12/1365
خوشبختم از آشناييتون,خفن!