دعا کردم که بيايي با من کنار پنجره بماني ، باران ببارد اما دريغ که رفتن ، راز غريب اين زندگيست رفتي پيش از آن که باران ببارد . . . مي دانم ، دل من هميشه پر از هواي تازه باز نيامدن است ! انگار که تعبير همه رفتن ها ، هرگز باز نيامدن است بي پرده بگويمت : مي خواهم تنها بمانم در را پشت سرت ببند
بي قرارم ، مي خواهم بروم ، مي خواهم بمانم ؟! هذيان مي گويم ! نمي دانم . . . نه عزيزم ، نامه ام بايد کوتاه باشد ساده باشد ، بي کنايه و ابهام پس از نو مي نويسم: سلام! حال من خوب است اما تو باور نکن . . .