يادم آيد : تو به من گفتي :از اين عشق حذر كن!لحظه اي چند بر اين آب نظر كنآب ، آئينه عشق گذران استتو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران استباش فردا ، كه دلت با دگران است!تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!با تو گفتم :"حذر از عشق؟ندانم!سفر از پيش تو؟هرگز نتوانم!روز اول كه دل من به تمناي تو پر زدچون كبوتر لب بام تو نشستم،تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتمتا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتمحذر از عشق ندانمسفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!