من که عصرها رسما جون ندارم تکون بخورم چه برسه برم خريد ....
اما درباره پستت،اول که حتما اون پستاي "وقتي که" رو ادامه بده پر از انرژي مثيته .. تولد دختر کوچولوي ناز رضوان خانم رو هم بهشون تبريک ميگم عکسش رو ديدم ماشالله قشنگه خدا ببخشه به مامان باباش ..
من ولي زياد گردش و خريد مجردي رو دوست ندارم خب يه چيز ديگه هم هست ها اينکه اگه بخواي مجردي بگردي بايد اجازه بدي همسرت هم مجردي بگرده ها گاهي!حالا البته اگه سالي يه بار باشه اونم يه ساعت ايراد نداره!!ولي نميشه که خب هميشه باشه .. افطاري دعوت شدي که!دختر عموت و خواهرت بسه ديگه خدا بده برکت من امشب مهمون مادرشوهرم بودم البته چون حال بابابزرگ شوهرم بد بود بردنش بيمارستان آشپزي افتاد گردن من و شوهرم!!منم که امروز خسته و تشنه اصلا حال نداشتم خلاصه يه کوکو پختم جات خالي!!افتضـــــــــــــــاااح البت با همکاري آقاي همسر که هي تشويقم ميکرد خوبه مزه اش عاليه کوکوهات محشره!خدايش طعمش خوب بود ولي ظاهرش برخلاف هميشه اصلا جالب نشد اعصاب نذاشت برام ديگه نشستم باقي کارا رو شوهرم و داداشاش انجام دادن
سلام
ايقدر بي حوصله ام که نمي دونم چي بنويسم برات
اما
شاديت هميشگي دوست خوبم.
راستي تولد دختر گل رضوان جان هم مبارک
رفتم به خودش هم تبريک گفتم
سلامممممم زهره جونم
خب ديگه تلافي اون حوصله سر رفتن در اومد با اون خوش گذشتن توي پيتزايي...ياد پيتزا خروس افتادم :دي
من که بخدا اينقدر سرم شلوغه که يه وقتايي از دلتنگي بدون رعايت موارد مهم زندگي!!! ميام وبلاگهارو ميخونم.گاهي با کامنت و گاهي بي کامنت!
خوشحالم که بهت خوش گذشته.
من هم دلم خيلي ميخواد يه مهموني دعوت بشم براي افطار
ولي کي دعوتم بکنه آخه؟من که کسي رو ندارم؟!
من که شديد پايه اون پستهاي "وقتي" ها هستم.
اصلا با خوندنشون واقعا از شادي و خوشي هاتون خوشحال ميشم.
هر چي بيشتر بهتر
بوس بوس
سلام زهره جان
ماشالا خوب انرژي داري که ميتوني با زبون روزه بري بيرون! من عصر که ميشه ديگه شارژم تمام ميشه! نهايتا ميشينم برنامه ماه عسلو ميبينم و لحظه شماري ميکنم واسه ي لحظه ي ملکوتي اذان!!
اصهان خيلي شهر قشنگ و سر سبزيه انگاري تمام خيابوناش پارکن! سي و سه پل ميرين جاي ما رو هم خالي کنين
ني ني رضوان جان هم خيلي نازه ... خدا حفظش کنه