شاعر مبارکت باد ناگاه روشنايي
شادا که بار ديگر از عشق ميسرايي
ميبينمت که مشتاق ، تن داده اي به اين درد
بي منت طبيبي ، بي حاجت دوايي
اينگونه دوست دارم دنبال دوست گشتن
نه هيچ جايگاهي نه هيچ رد پايي
من لحظه لحظه خود را گم کرده ام در اين راه
آئينه ام کجايي ؟ آئينه ام کجايي ؟
شعرم هميشه در خود حرفي نگفته دارد
زيرا که تا هميشه تو در نگفته هايي
ديوانگيست آري ، اما چه ميتوان خواست ،
جز ماجرا پسندي ، وقتي تو ماجرايي
يک بار ديگر اي عشق مشت مرا گره کن
تا در قفس بخوانم : "يا مرگ يا رهايي"
بهمني