*شهريار....
نهنگها گاهي خودکشي ميکنند. تلويزيون نشان ميدهد. در آن وجود عظيمشان طبيعيست کمي هم احساس پوچي کنند. اما تو چه؟ محمدنوري هم که مُرد چند روز خبرش داغ بود و بعد همه چيز تمام شد؛ اما تو چه؟ آقاي ابي را ببين موهاي خودش را دم اسبي ميبندد و برلوسکوني هشتاد و خردهاي سال سن دارد اما چنان ميکند انگار جوان بيست و چندساله است. جوان بيست و چندساله مائيم شهريار. مائيم که افسردگي خِرمان را گرفته. اين فيلم هارا باور نکن که وقتي با تيغ تيز رگ دستت را زدي کسي پيدا شود و دنبالت بگردد که اين دختر را چه شد؛ نه دوست من از اين خبرها نيست. زندگي آدمها بيارزشتر از آن چيزيست که فکرش را ميکني. جنگ که بشود اين من و توئيم که بايد کشته شويم. جنگ جهاني اول ده ميليون آدم کشته شدند؛ ده ميليون! دوست من هيچکس براي مرگ من و تو گريه نخواهد کرد، هيچکس بيشتر از خودش به فکر ما نخواهد بود. تو هم به فکر خودت باش و تا ميتواني زندگي کن. شهريار؛ اي رفيق شفيق سالهاي طولاني من؛ آدم بودن اگرچه ارزشي ندارد؛ اما هيچوقت ... نشو ، باخداباش...گريه براي همين وقتهاي دلتنگي و تنهاييست.
*شهريارنوشتم چون بااين نام وازه جواني به ذهنم خطورمي کند...